برای انتقام اومده بود…


می گفت بیست و خورده ای ساله که سرکوفت میشنویم بابا به خاطر اونها نفری 15 تومن از مادرشون باج سیبیل گرفته که تحویلشون بده و دیگه سراغشون نره


اوایل انگار زیاد با مهرداد یکه به دو کرده بود که بابا باید تقاص این کارشو پس بده و از مهرداد انکار و توجیه و دلیل … که این کار بی فایده است بیا دوباره خانواده رو دور هم جمع کنیم

یک سالی بحث بین این دو تا طول کشیده بود که بالاخره اصغر راضی میشه بیاد و ما رو ببینه … من و خواهر کوچیکم اصلا نمیشناختیمش … نه اونو ، نه زن و بچه اش رو
همه شون برامون فقط یه اسم بودن و چند تا خاطره کوتاه تحریف شده …


حالا بعد از بیست سال خانواده مون داشت نیمه گمشده خودشو پیدا می کرد … توی کل فامیل مثل توپ صدا کرده بود که اصغر برگشته … روزی که قرار بود برای اولین بار بیان دل تو دل هیچ کی نبود … اومد ، با خنده اومد و با خنده هم تموم شد … بعدها بهمون گفت که مهرداد راضی اش کرده بوده بیخیال همه چی بشه و وقتی ماها رو دیده بیشتر بابت این تصمیم خوشحال بوده


سطح زندگیمون دیگه عوض شده بود … داداش تنی هامم اختلافا رو گذاشته بودن کنار و قدرت مطلق فامیل شده بودیم… هر هفته جمع میشدیم یه جا و به خوش گذرونی مشغول بودیم … کینه ها جای خودشو به خاطره های خوش قدیم داده بود… خاطره هایی که من هیچ کدومشون رو نشنیده بودم …از اینکه چطور تو بچگی مجبور بوده دستفروشی کنه یا اینکه پسر دائی اش تو سینما یه غرفه جور می کنه و آپارتچی میشه و و و … از اینکه یکی از نزدیکترین آدمهای زندگیم رو تازه پیدا کرده بودم احساس غرور میکردم تا اون سال کذایی رسید و بابت سرما خوردگی مریضی اش اوت کرد


دوره خوشی جاش رو به این داده بود که اصغر هپاتیت داشت و روز به روز حالش بدتر میشد … دکترا می گفتن از بچگی تو تنت بوده حالا اینکه چطور یه هو خودشو نشون داده بود ما هیچ وقت نفهمیدیم … یک هو میدی ظرف چند دقیقه شکمش باد می کرد … چشماش زردِ زرد میشد و خیلی وقتها از زور ضعف و درد بیهوش میشد … دراز به دراز میوفتاد و ما فقط محکوم بودیم نیگاش کنیم و حرص بخوریم از اینکه چرا زودتر نفهمیدیم


81 به بعد دیگه مهر همیشه برام رنگ و بوی هفت صبح رو میده … آماده شده بودم برم مدرسه که تلفن زنگ خورد … اصغر انتقامش رو گرفته بود