آویزون

زندگی فقط به دونستن مسیر و مقصد نیست که...
آدمی که فقط با اتکا به نقشه میزنه به دل جاده مثل کسی می مونه که تازه جای پدال گاز و ترمزو یاد گرفته بعد می خواد بره مسافرت بین شهری
حالا شما جای اون کلمه زندگی هر چیزی دیگه ای که می خوای بذار
درس، کار، لذت، گناه، رابطه . . .

آخریشون

محسن آخرین بازمانده از رفیقایی بود که خارج نت پیداشون کرده بودم و هنوز مجرد مونده بود
بچه ام مثل آدم رفت دنبال درس ... بعد درسش هم یه مقدار تونست وام جور کنه با برادرش شریک شد زدن تو کار فروش دستگاه صنعتی و یه دو سالی هم بود دنبال این بنده خدا خانمش بود تا دلشو به دست آورد و خلاصه از همین جنس دغدغه هایی که خیلی از آدما تو زندگیشون دارن

دیشب تو عروسیش هی خاطره ها و دغدغه هایی که با هم داشتیم مرور می کردم ومدام می رسیدم به اینجا که اوه پسر چه قدر دور شدم از اون موقع ها... چه غریب به نظرم میومد همه چی ... آدم اون سالها چی شد یه هو زندگیش پر شد از لینک و خبر و اکانت پشت اکانت

چی شد یه هو عامل گریه هام شد گاز اشک آور... غصه ام شد بند 350... دل تنگیام شد برای آدامایی که دی اکتیو کردن اکانتشونو...چی شد یه هو دلخوشیام شدن پست زدن... و فحش به این دو نقطه ستاره بازا و و و

همیشه فکر می کردم این فاصله بین آدما و نسل قبل و بعدشونه که مشکل ساز میشه ولی دیشب فهمیدم مشکل اصلی وقتی میاد سراغ آدم که فاصله بین خودش و خودش یه هو میاد جلو چشمش

غربت ارثیه ها

یه درخت شاتوت داشتیم تو محله سابقمون مال یه پلیسه بود
یعنی پدرش زمان تولدش اینو جلو خونه کاشته بود... دیگه زمان بچه گی های من برای خودش پلهوون درختی شده بود... سال به سال همه دغدغه ما این بود که کی شاتوتاش میرسن و آقا پلیسه به ما اجازه میده مثل گله مور و ملخ از درخت بریم بالا برای خودمون میوه بچینیم
هم به خاطر این مهربونیش هم به خاطر اینکه قدیمی محل بود خیلی مورد احترام بچه ها بود خدا بیامرز یه پیکان سفید داشت هر موقع از سر محل می پیچید توی کوچه همه بچه ها به خط میشدیم براش دست تکون میدادیم و اونم مثل تازه دومادا هی برامون بوق میزد

یه روز همینکه از خونه زدم بیرون دیدم کل کوچه مون از سر تا ته پر شده از پلیس و آدمایی که لباسای عجیب غریب پوشیده ان یه ماشین سفید هم سر کوچه وایستاده ولی پیکان نیست ... چی شده چی نشده بچه ها گفتن که آره آقا پلیسه رو کشتن
کم کم بزرگای محل هم اومدن و جیغ و داد و هوار "می کشم می کشم آنکه برادرم کشت" کوچمونو برداشت
من تا اون موقع تشیع جنازه ندیده بودم... هم ترسیده بودم از جوی که به وجود اومده بود هم دلم خیلی گرفته بود
خلاصه باید بودین میدین که چه غوغایی شده بود اون روز
خانواده اش چند ماه بعد از اونجا رفتن و دیگه درخته بی صاحب شده بود اما تا وقتی که ما تو اون محل بودیم یادمه همسایه ها از بچه شون بیشتر دوستش داشتن

همه اینا رو نوشتم که بگم یه چند وقتی بود دلم حال و هوای اون روزا رو کرده بود امروز وقت شد یه سر برم اونجا... وقتی پیچیدم توی کوچه کون فیکون شده بود ... خونه ها عوض شده بودن... از بچه های سابق هیچ کس نبود... همه سهم من از اون دوران فقط همون درخت شاه توت بود و دو تا صفحه فلزی مستطیل شکل که سر کوچه خورده بود و روش نوشته شده بود:
شهید حسین بلالی
منطقه 8 شهرداری تهران