دوران جاهلیت

زنگ دوم بود یادم نیست دقیقا درس چی داشتیم ولی معلم نداشتیم ما هم پیچیدیم بیرون رفتیم دو بطر عرق خریدیم و خوردیم و برگشتیم مدرسه

شانس ما زد و حال یکی از بچه ها سر کلاس بعدی خراب شد و قضیه لو رفت...
همه مونو کشیدن بیرون هم زنگ زدن نیرو انتظامی هم به خانواده هامون خبر دادن
دل تو دلم نبود که دیدم بابام رسید قضیه رو بهش گفتم اونم چپ چپ نگام کرد رفت تو دفتر مدیر یه چند دقیقه نگذشته بود که دیدم اومد بیرون منو گرفت زیر چک و لگد که آره دیوث این همه خون دادیم که تو بری عرق بخوری من مذهبی مادرت مذهبی تو گه خوردی همچین غلطی می کنی

چنان میزدتم که مدیر مدرسه هم کم آورد اومد منو نجات بده بابام هم هی میگفت اینو بدینش به من بدینش به من خلاصه ما رو از مدرسه با کتک کشوند بیرون سوار ماشین که شدیم گفت خب؟ چی خوردین حالا ؟

من اون روز نفهمیدم باباهه برای چی اون کارو کرد بعدنا که بحثش پیش اومد گفت من اگه اون کولی بازی رو در نمیاوردم الان زیر شلاق قاضی کلیه هاتو به فنا داده بودی

اگه تا اینجا خوندین و منظورمو نفهمیدین باید بگم که کل اینا رو نوشتم تا بگم هر کی زد زیر گوشتون فوری بهش فحش نکشین شاید می خواد نجاتتون بده

عجالتا مزاحمتون شدم که بگم


اگر انتظار دارید که یه همچین وبلاگی با یه همچین اسم و همچین شکل و قیافه ای نیاز به توضیح داره ٬ اون مربع کوچیکه رو فشار بدین ...
آره ٬ خودشه ... همون مربع قرمزه ِ بالا سمت راست

گشت ارشاد

امروز یه خانومی می خواست بره شورای حل اختلاف دربند .

خیلی هم عجله داشت این بود که اومده پیک یه موتور بگیره تا زودتر برسه ... بعد من هم یه سرویس اونوری داشتم خلاصه من بردمش ... تو خیابون دربند که رسیدیم دیدم ایست بازرسی گذاشتن تو دلم گفتم بدبخت شدیم رفت اینقدر به این پستهای گشت نسبتی تو نت خندیدم عاقبت دامان خودمونم گرفت خلاصه رسیدیم بهشون دیدم جلو ما رو نگرفتن ٬ می خواستم بزنم بغل از خوشحالی گریه کنم :)))

فیض بوک

بله خب اینجوریاس دیگه … رزوگار عوض شده

یکی از تغییراتش همین فیس بوکه … کاری کرده این رفیق ما که تا دیروز سر چهار راه وایمیستاد و شلوار زرنگی می پوشید و پاشنه کفشاشو می خوابوند و تسبیح می چرخوند … بره زیر عکس این در و دافا و بچه گربه هایی که این دخترا تو پیج شون میذارن کامنت بذاره : ماچالا .. ماچالا .. چه جده ناته این …

پ ن :تو اون روحت ، تنهایی