غریبه آشنا

امروز صبح تو خیابون سبلان یه هو دیدم یکی داره بلند بلند صدام میکنه و میاد سمتم ... خلاصه وقتی رسید بهم کلی خوش و بش و چاق سلامتی باهامون کرد ولی هر چی اون لحظه فکر کردم نشناختمش

منم یه آدمیم که این جور مواقع اگه کسی رو نشناسم اصن به روش نمیارم ... خیلی گرم باهاش سلام و علیک میکنم و میذارم ماجرا به خوبی و خوشی تموم شه بره پی کارش ...
حالا از صبح تا الان داشتم فکر میکردم ببینم این بنده خدا کی بود ... که یه هو یادم افتاد یکی از بچه های دوران دبیرستان بود که هیچ رقمه باهاش حال نمیکردم ... هر چه قدر فکر میکنم چرا ٬ به جواب نمیرسم

اصلا میدونی چیه ...
بعضی آدمها هستند که هر چه قدر هم دنبال دلیل بگردی که چرا ازشون خوشت نمی اومده و یا تو اون مدت زمانی که با هم بودین باهاش حال نمیکردی به جواب نمیرسی ... نمی دونم اصلا کسی مثل من هست که تو دسته بندی آدمهای زندگیش ... بعضی ها خیلی مظلومانه و بی هیچ گناهی جزو آدمهای بیخود خاطراتش جا بگیرن یا نه ٬ ولی اینو مطمئنم که همیشه آدمهایی که فراموش می شوند جزو همین گروه ِ آدمهای بی گناهن ... آدمها طعم دارند ٬ تلخ و شیرینهاشون هیچ وقت از خاطر آدم فراموش نمیشوند

پ ن : شانس آوردم ازم شماره تلفن نخواست و رفت :دی

سوپرایز یعنی...

اون لحظه ای که یکی زنگ خونه ات رو بزنه و بگه :

سلام بابایی … من اسمم ستاره اس

گلوله نمک

اسطوره با نمک بودن تو این مملکت دریاچه ارومیه بود که زدن خشکش کردن …
دیگه وای به حال من و توئه یه تیکه گوشت و استخون

زیاد به آدمائی که زمان با نمکی تون دورو برتون هستن دل نبندین …
خشکتان می کنن
فرق چندانی نکردیم ...
هنوز هم مثل آدمهای عصر حجر بعد از شکار میریم تو غار و قایم میشیم تا کسی پیدامون نکنه ... فقط اینکه نوع شکارهامون فرق کرده

اندر باب جو گرفتگی

از یه جائی به بعد من یه آدمی شدم که فکر میکرد وبلاگ نویسی یعنی اینکه خیلی آرههههه …
همش هم به این بدبخت تهمتن گیر می دادم … که باید اینجوری بنویسی … اونجوری ننویسی … خدا ببخشه منو …

آخر هم نفهمیدم اسمش چی بود

تَهمتَنه … پَهنمَنه … تَهَمتَنه … تَهِ مَنه … خلاصه که خیلی خَره :دی