لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ


مثل این پازلهای مربعی می مونه...
از همینایی که مدام باید تیکه های پازلو بالا پائین و چپ و راست کنی تا تکمیل شن... اگه از اول مسیر رو درست بری... نقشه رو کامل می کنی و تصویر مشخص میشه... مسیر رو هم اشتباه بری یه شکل بی ریخت و بی سر و ته از خودت به جا میذاری و میری

بعض وقت ها حتی ممکنه بابت یه اشتباه چندین بار مجبور بشی حرکت هایی که قبلا انجام داده بودی رو تکرار کنی و کلی عقب میفتی ولی خب قائده همینه و گله ای نمیشه کرد
تا اینجاش موضوع زیاد پیچیده نیست ...

قصه وقتی غمگین میشه که بفهمی داری برای درست کردن پازلی تلاش میکنی که طرح روش از قبل کشیده شده و خودت نمی تونی هوس کنی تصویر دیگه ای برای پازلی که بهت دادن طراحی کنی
زندگی همینه که هست

پایتخت خاکستری

جاهای دیگه رو نمی دونم ولی تو خیابونای تهران خطر فرود تف و خلت راننده ها روی شما خیلی بیشتر از خطر فرود فضله پرنده های تو هواست

قانون بقا

اعتماد شاید یکی از محصولات شناخت پیدا کردن باشه
ولی ذاتشون خیلی با هم فرق می کنه
شناختن آدما درسته که باعث میشه که قضاوت دقیق تری نسبت به اونها داشته باشین و از خیلی سو تفاهمات دور شین
اما اعتماد...
اعتماد مثل رد شدن از کوچه و خیابون بدون نگاه کردن به اطرافه
مشکل همیشه از جائی شروع میشه که آدما مرز بین اعتماد کردن و شناخت داشتن از افراد رو نتونن تشخیص بدن 

تابو


این کلیپ مداحی علیمی که برداشته ترانه هایده رو خونده رو بعد از ظهری محض خنده برای زن داداشم گذاشتم ببینه یه هو دیدم قیافه اش رفت تو هم... اخم کرد هی میزد روی دستش می گفت: به خدا من اینا رو نشنیدم تا حالا چه بدونم کی خونده مال کیه چه قدر گریه کردم من با این نوحه معلوم نیست بقیه چی جوری ان و بر عکس چیزی که فکر کرده بود بدجوری ریخت به هم
باید بودین میدین چه قدر براش سخت بود یه هو یکی از باورهای زندگیش اینجوری فرو ریخته بود
خلاصه اگه برای مومنین این چیزا می خواین رو کنید فکر عواقبش هم باشید سخته واقعا

مرز

دیر یا زود بالاخره آدما به این نتیجه میرسند که گونه های مختلف بشر هم برای منقرض نشدن نیاز به محافظت ویژه دارند
شاید مثل مناطق حفاظتی الان حصار کشی کنن... قرنطینه و دسته بندی کنن...یا چه می دونم تابلوهای هشداری نصب می کنند که:
خنده ممنوع... منطقه حفاظتی انسانهای افسرده
غم ممنوع... منطقه حفاظتی انسانهای خوشبین
منطق ممنوع... منطقه حفاظتی انسانهای بیشعور
عشق ممنوع... منطقه حفاظتـــــ...

شب نویسی

زیاد پیش میاد که توی دور هم نشینی‌های خونوادگیمون حرف به جنگ و خاطرات داداشام بکشه

مخصوصا وقتی برادر وسطیم تو جمع باشه که دیگه رد خور نداره... از هر نوع جانبازی که بگین یه مقدارشو تجربه کرده و استعداد منحصر به فردی تو تعریف خاطرات داره... چنان دقیق جزئیات رو براتون تعریف می کنه که همه لحظات وقوع اون اتفاق رو حس می کنید... نمی دونم از کی مصیبت هایی که برادرام تو جنگ کشیدن ماهیتشون برای اعضای خانواده تغییر کرد و وقتی شروع می کنن به تعریف کردن بلاهایی که سرش اومده همه مون می خندیم... خودشون بیشتر از همه :)))

می خوام بگم دردها تا وقتی زنده ان که نخواین باورشون کنید... عمق فاجعه هر چه قدر که زیاد باشه یه روزی بالاخره آدما اون خلا رو پر می کنن و دیگه از اون به بعد دردها تبدیل میشن به یه خاطره برای سرگرم شدن تو شب نشینی ها یا نهایتا یه واقعه نوستال گونه برای لحظات خلوتی
فقط باید باورشون کرد

فکر کنم تنها استثناء توی این اصل، حس مادرانه است... توی جمع‌مون مادرم تنها کسیه که بعد از این همه سال هنوز که هنوزه وقتی میشینه پای این خاطره ها میتونی غم رو تو چهره اش ببینی و تیکه کلوم الهی مادرت بمیره براش مثل یه ذکر میشه

هیولای دوغ فروش

اسمش آقا توکلی بود...
صاحب بقالی سر محلمونو میگم... از این پیرمردایی که یه روزی توی زمان مرده بود و دیگه بعد از اون فقط نفس میکشید... تو اوج بکوب و بسازهای محله ما مغازه این پیرمرد یادواره دهه چهل بود...

به جای یخچالهای جورواجور ویترینی و آب میوه های لیتری که اون موقع مد شده بود... صابون عطری و فانوس و بسته چایی های عهد دقیانوس ویترین مغازه اش رو تزئین کرده بودن
یه یخچال سفید معمولی از همینایی که تو خونه ها هست سمت راست مغازه اش خود نمایی می کرد و روی پیشخون هم بسته های کیک و کلوچه... همیشه یه دونه کلاه قهوه ای قلاب بافی میذاشت رو سرش با یه جلیقه سرمه ای و خلاصه یه جورایی فرق داشت با بقیه

نمی دونم چند نسل قبل و توسط کدوم شیر پاک خورده ای تو محل شایعه شده بود که آقا توکلی بچه ها رو می بره پشت مغازه اش و سر می بره ولی از وقتی که یادمه تو بین بچه های کوچه ما این یه قانون بدون بند و تبصره بود که اگه برین مغازه توکلی خرید کنید خورده میشین... همیشه خدا هم برام سئوال که پس جاکشو چرا نمیان بگیرنش و این همه سال قسر در رفته

تابستون بود اگه اشتباه نکنم ... راستش جزئیات اون روزا دیگه برام محو شدن فقط یادمه بدجوری هوس دوغ آبعلی کرده بودم... اون موقع دوغ شیشه ای‌های آبعلی بدجور گل کرده بود... همین که پول تو جیبیمو از مادرم گرفتم بدو بدو رفتم مغازه آقا ربانی... چند کوچه پائینتر از ما بود... دوغ نداشت ... رفتم مغازه آقا سید... رحمانی هیچ کدومشون دوغ آبعلی نداشتن
سرخورده و داغون داشتم بر میگشتم تو محل که دیدم یکی تو مغازه آقا توکلی وایساده داره دوغ می خوره!!! نمی دونم مسخ شیشه دوغی که دست مرده بود شدم یا چی اما با تموم پیش زمینه های ذهنی ای که داشتم رفتم سمت در مغازه... شده بودم شبیه پسر بچه ای که قصه خونه شکلاتی جادوگر رو شنیده اما با این حال داره وارد یه خونه شکلاتی میشه

رفتم تو بهش گفتم دوغ آبعلی دارین ؟ رفت سمت یخچال... از جا یخی یه شیشه آورد همینکه درش رو باز کردم شروع کردن یخ زدن منم قاه قاه زدم زیر خنده :)))) اون مرده و آقا توکلی هم همینجور... تو عمرم هیچ چیزی اونقدر جیگرم حال نیاورده بود ... لذتی که اون لحظات داشتم تجربه می کردم همه  ترس و هراسی که از آقا توکلی داشتم رو ازم دور کرده بود...
دوغ که تموم شد شیشه گذاشتم رو پیشخون پولش رو بهش دادم و بی اونکه چیزی بگم راه افتادم رفتم سمت در تموم شایعاتی که قبلا شنیده بودم اومد تو سرم قدم به قدم همه شونو داشتم مرور می کردم تا اینکه از مغازه اومدم بیرون
وقتی رسیدم تو کوچه به تنها کسی که وجود کردم بهش بگم خواهرم بود :)))) اولش باور نمیکرد تا اینکه بهش قول دادم فردا می برمش اونجا خودش ببینه

دیگه کار هر روزمون شده بود ... می رفتیم پیش آقا توکلی ... دو تا دوغ می گرفتیم میومدیم رو پله های مغازه اش می شستیم و کیفمونو می کردیم :)))) هنوزم نمی دونم چرا به بقیه بچه ها چیزی نگفتیم... روزمون میگذشت تا اینکه یه روز تو راه برگشت از مدرسه دیدم مغازه آقا توکلی بسته است... فرداش همینجور... پس فرداش... یه ماه بعد... چند ماه بعد...بعدها فهمیدم آقا توکلی مرده

کل اینا رو نوشتم که بگم چند وقت پیش نوه اش انگاری... تصمیم میگیره مغازه رو بکوبه و از نو بسازه... امشب داشتم می رفتم سیگار بگیرم دیدم اونجا رو باز کردن و شده یه سوپرمارکت شیک و تمیز!!

نمی دونم صاحب الانش کیه... بچه هایی که تو کوچه قبلیمون هستند راجب طرف چی فکر می کنن... آیا کسایی که از اون سالها تو محلمون موندن و الان هر کدومشون برای خودشون زندگی ای به هم زدن هنوز هم اون روزا رو یادشون هست یا نه
ولی برای من... آقا توکلی تنها بچه خوری بود که دوستش داشتم