شهر بی پلاک

چهار تا پشتی داشتیم... از این ابریهای کت کلفت
همیشه دو تاشونو می ذاشتیم رو تاقچه دو تاشونم ستون می کردیم و اون فاصله بنیشونم با چادر، ملافه یا پتو می پوشوندیم و باهاشون بازی می کردیم... گاهی خونمون می شد... گاهی قلعه و سنگر فرماندهی... بعضی وقتها زندان بود... بعضی وقتها فروشگاه...
یه روزهایی سر تصاحب کردنش جنگ می کردیم...  یه روزایی برای خراب کردنش... خلاصه که دیگه تو محل بچه ای نمونده بود که روی این پشتی ها اسم نذاشته باشه

داداش وسطی ام که ازدواج کرد برای اینکه اول زندگیه بتونه خودشو جمع و جور کنه بابام اتاقهای طبقه بالای خونمون رو داد بهش... بالطبع وسایلی هم که اونجا انبار کرده بودن باید میریختن دور... جایی براشون نداشتیم

دوباره کوچمون مثل سابق شده بود...
بچه ها یا قایم موشک بازی می کردن یا کارت بازی و تیله... دخترا هم کش بازی خوراکشون بود
ولی هیچ وقت نشد اون روزی که از خواب بلند شدم و دیدم مادرم پشتی ها رو دور انداخته فراموش کنم
بی خانمانمون کرده بود

کرامت بشری

اینکه یه روزی بالاخره باورت بشه طرف مقابلت چه آدم گهیه خیلی هم خوبه
نکته غم انگیز ماجرا از وقتی شروع میشه که درک می کنی تا همین چند وقت پیش این تاپاله گه رو عاشقانه می پرستیدی... بغلش می کردی... بابت بودن باهاش توی جمع فخر فروشی می کردی و الخ