دربست... خیابون ملت

چند سال پیش بود رفته بودیم دریاچه لار...

وقتی رسیدیم اونجا دیدم یه جیپ خفن مشکی بغل دریاچه پارک کرده رو درشم آرم این شبکه نشنال جوگرافیک خورده...

منو میگی همچین کفم برید که نپرس... همین قدر بگم که وقتی برگشتم خونه کلی تو نت سرچ کردم ببینم نشنال مستندی چیزی درباره دریاچه لار ساخته یا نه تا اینکه دو سه هفته بعدش گذرم افتاد خ ملت دیدم همون برچسبایی که ماشینه رو درش زده رو دونه ای دو و پونصد داشتن میفروختن O_o :)))

اینو نوشتم که بگم زیاد برچسبا رو باور نکنید... چه اونایی که رو در ماشینا میچسبونن چه اونایی که آدما به هم میچسبونن
خیلیاشونو میشه با دو و پونصد خرید

دنیای موازی

تو مهد دیکتاتوری بزرگ شدم...
از اعضای خانوادم بگیر تا همسایه ها و بچه های هم دوره خودم، اکثرشون آدمای زورگو یا پر مدعایی بودن این انگار یه جور قانون نا نوشته بود که هی اگه میخوای زنده بمونی باس زورگو و ضعیف کش باشی
اما دیگه دورمون گذشته بزرگامون پیر شدن دیگه خیلی وقته یادشون رفته باس سلطان باشن، هم دوره ایامم درگیر زن و بچه...
دنیای موازی که میگن فکر کنم همینه

آویزون

زندگی فقط به دونستن مسیر و مقصد نیست که...
آدمی که فقط با اتکا به نقشه میزنه به دل جاده مثل کسی می مونه که تازه جای پدال گاز و ترمزو یاد گرفته بعد می خواد بره مسافرت بین شهری
حالا شما جای اون کلمه زندگی هر چیزی دیگه ای که می خوای بذار
درس، کار، لذت، گناه، رابطه . . .

آخریشون

محسن آخرین بازمانده از رفیقایی بود که خارج نت پیداشون کرده بودم و هنوز مجرد مونده بود
بچه ام مثل آدم رفت دنبال درس ... بعد درسش هم یه مقدار تونست وام جور کنه با برادرش شریک شد زدن تو کار فروش دستگاه صنعتی و یه دو سالی هم بود دنبال این بنده خدا خانمش بود تا دلشو به دست آورد و خلاصه از همین جنس دغدغه هایی که خیلی از آدما تو زندگیشون دارن

دیشب تو عروسیش هی خاطره ها و دغدغه هایی که با هم داشتیم مرور می کردم ومدام می رسیدم به اینجا که اوه پسر چه قدر دور شدم از اون موقع ها... چه غریب به نظرم میومد همه چی ... آدم اون سالها چی شد یه هو زندگیش پر شد از لینک و خبر و اکانت پشت اکانت

چی شد یه هو عامل گریه هام شد گاز اشک آور... غصه ام شد بند 350... دل تنگیام شد برای آدامایی که دی اکتیو کردن اکانتشونو...چی شد یه هو دلخوشیام شدن پست زدن... و فحش به این دو نقطه ستاره بازا و و و

همیشه فکر می کردم این فاصله بین آدما و نسل قبل و بعدشونه که مشکل ساز میشه ولی دیشب فهمیدم مشکل اصلی وقتی میاد سراغ آدم که فاصله بین خودش و خودش یه هو میاد جلو چشمش

غربت ارثیه ها

یه درخت شاتوت داشتیم تو محله سابقمون مال یه پلیسه بود
یعنی پدرش زمان تولدش اینو جلو خونه کاشته بود... دیگه زمان بچه گی های من برای خودش پلهوون درختی شده بود... سال به سال همه دغدغه ما این بود که کی شاتوتاش میرسن و آقا پلیسه به ما اجازه میده مثل گله مور و ملخ از درخت بریم بالا برای خودمون میوه بچینیم
هم به خاطر این مهربونیش هم به خاطر اینکه قدیمی محل بود خیلی مورد احترام بچه ها بود خدا بیامرز یه پیکان سفید داشت هر موقع از سر محل می پیچید توی کوچه همه بچه ها به خط میشدیم براش دست تکون میدادیم و اونم مثل تازه دومادا هی برامون بوق میزد

یه روز همینکه از خونه زدم بیرون دیدم کل کوچه مون از سر تا ته پر شده از پلیس و آدمایی که لباسای عجیب غریب پوشیده ان یه ماشین سفید هم سر کوچه وایستاده ولی پیکان نیست ... چی شده چی نشده بچه ها گفتن که آره آقا پلیسه رو کشتن
کم کم بزرگای محل هم اومدن و جیغ و داد و هوار "می کشم می کشم آنکه برادرم کشت" کوچمونو برداشت
من تا اون موقع تشیع جنازه ندیده بودم... هم ترسیده بودم از جوی که به وجود اومده بود هم دلم خیلی گرفته بود
خلاصه باید بودین میدین که چه غوغایی شده بود اون روز
خانواده اش چند ماه بعد از اونجا رفتن و دیگه درخته بی صاحب شده بود اما تا وقتی که ما تو اون محل بودیم یادمه همسایه ها از بچه شون بیشتر دوستش داشتن

همه اینا رو نوشتم که بگم یه چند وقتی بود دلم حال و هوای اون روزا رو کرده بود امروز وقت شد یه سر برم اونجا... وقتی پیچیدم توی کوچه کون فیکون شده بود ... خونه ها عوض شده بودن... از بچه های سابق هیچ کس نبود... همه سهم من از اون دوران فقط همون درخت شاه توت بود و دو تا صفحه فلزی مستطیل شکل که سر کوچه خورده بود و روش نوشته شده بود:
شهید حسین بلالی
منطقه 8 شهرداری تهران

دولت الکترونیک

سازمان امور مالیاتی یه جلسه توجیهی اینترنتی برای دفاتر پیشخوان گذاشته بود
بعد یه جایی استاده داشت توضیح می داد که وقتی مشخصات طرف رو برای ثبت مالیاتش وارد سامانه کردین سه تا پنج روز زمان می بره تا کارشناس مربوطه نظرش رو راجب اون پرونده بفرسته تو کارتابلتون
تا اینو گفت یکی تو چت باکس بخش سئوالات پی ام داد استاد بعد از اینکه جوابش اومد و دیدیمش می تونیم از سایت خارج شیم و کامپیوترو خاموش کنیم یا نه

شیرخوارگاه

بعضیا هم به جای اینکه با کودک درونشون زندگی کنن، درون کودکیشون زندگی می کنن
هیچ جوری نمی تونن نیازهاشون رو به آدما تفهیم کنن مگر با گریه کردن و روی اعصاب رفتن
همین و همین

حماسه فاحشگی

شهرهای دیگه رو نمی دونم ولی تو تهران اگه کارتون گیر یه بخش دولتی افتاد رسما برین از راه فحشا و دادن نون در بیارین هم حلال تره هم بی دردسرتره هم پر سودتر
بسکه برای یه کار کوچیک از آدم مجوز می خوان برای گرفتن مجوز پارتی و رشوه می خوان و مدام باید مامله گرانقدر حضرات عالی رو بمالین

ساده تر از این نمی شد عمق فاجعه ای که توی این هفت ماهه بهم گذشته رو تعریف کنم

شهر بی پلاک

چهار تا پشتی داشتیم... از این ابریهای کت کلفت
همیشه دو تاشونو می ذاشتیم رو تاقچه دو تاشونم ستون می کردیم و اون فاصله بنیشونم با چادر، ملافه یا پتو می پوشوندیم و باهاشون بازی می کردیم... گاهی خونمون می شد... گاهی قلعه و سنگر فرماندهی... بعضی وقتها زندان بود... بعضی وقتها فروشگاه...
یه روزهایی سر تصاحب کردنش جنگ می کردیم...  یه روزایی برای خراب کردنش... خلاصه که دیگه تو محل بچه ای نمونده بود که روی این پشتی ها اسم نذاشته باشه

داداش وسطی ام که ازدواج کرد برای اینکه اول زندگیه بتونه خودشو جمع و جور کنه بابام اتاقهای طبقه بالای خونمون رو داد بهش... بالطبع وسایلی هم که اونجا انبار کرده بودن باید میریختن دور... جایی براشون نداشتیم

دوباره کوچمون مثل سابق شده بود...
بچه ها یا قایم موشک بازی می کردن یا کارت بازی و تیله... دخترا هم کش بازی خوراکشون بود
ولی هیچ وقت نشد اون روزی که از خواب بلند شدم و دیدم مادرم پشتی ها رو دور انداخته فراموش کنم
بی خانمانمون کرده بود