نسل جنگ

مشهودترین نشانه های یک پدر دهه شصتی بعد از سر و کله رفتن های مداوم با رادیو و گوش دادن اخبار… همانا نسبت دادن القاب های عجیب غریب به فرزندان خود در جهت تحکم قانون عشق ورزیدن به خانواده می باشد …

القابی همچون جوگول … چاچانا … زال ممد و امثالهم …
البته اینم بگم که در برخی موارد این القاب از مرز خود گذشته به دیوث و جاکش و پوفیز نیز تغییر سمت میدهد

آقای زحمتکش

یه بارم نزدیکای آخر شب بود رسیدم محل داداشمینا …
همین پیچیدم تو کوچه دیدیم یه بنده خدائی با هزار زور زحمت داره با آچار صلیبی چرخ یه پیکان رو باز میکنه … پیش خودم گفتم بنده خدا چه آخر شبی ضد حال خورده پنچر کرده … رسیدم بهش سلام کردم تا صدامو شنید بلند شد با لبخند جواب سلام داد …
گفتم داش کمک نمی خوای … گفت قربون دستت خودم ردیفش می کنم
ما رفتیم خونه صبح اومدیم با داداشه بزنیم بیرون دیدیم بعــله پلیس و سه چهار نفر دیگه جلو ماشینه وایسادن زیر ماشینه هم بجای چرخ آجره … نگو بی وجدان دزد بوده :))

هدف خاصی نداشتم از این پست فقط می خواستم بگم یادتون باشه هر کی رو دیدین داره زحمت میکشه الن آدم درستی نیست …
برای حروم خوری هم باید اعتماد به نفست بالا باشه

من همینم

یک مرز خیلی باریکی بین بحث کردن و اثبات کردن خودت به آدمها هست
که اگر این مرز رعایت نشه هیچ بحثی نیست که بدون دعوا و جنجال تموم شه
این قانونی که مدام مجبور باشی خودت رو به دیگران ثابت کنی خیلی دلسرد کننده است

چه اینجا چه تو دنیای واقعی

نظریه نسبیت

نمی دونم تا چه حد درسته
اما فکر کنم بلندی و کوتاهی نوشته ها تو مجازستان یا تعداد پست هر کسی تو روز با میزان تنهائی اش تو دنیای اونور مانیتورش یه رابطه معکوس داره

هر چی تنها تر نوشته های طولانی تر … پست های بیشتر

خفت گیری

یه بار بی پولی بد جور اذیتمون داشت می کرد … با پسر خالم هر چی داشتیم گذاشته بودیم رو هم ریخته بودیم تو گلد کوئست اما خب زمین خوردیم … خلاصه که جیبامون خالیه خالی شده بود …

یه شب تصمیم گرفتیم بریم از بلا شهر موتور رو خلاص کنیم بیایم پائین هر کی رو تو راه دیدم خفت کنیم پولاشو بگیریم … اولی سر خیابون دولت بود که دیدیمش … پیر مرد بی خیالش شدیم … دومی کارگر شهرداری بود گفتیم گناه داره بنده خدا از ما بیچاره تره … سومی معتاد بود و نعشه … چهارمی عند مطلب بود … جوون بود یه کیف سامسونت هم دستش بود … رفتیم جلو به بهونه آدرس پرسیدن سر صحبت رو باز کردیم اما نه من جرات داشتم که پا جلو بذارم نه علی … خلاصه که با تشکر و اینا بی خیال مطلب شدیم راه افتادیم رفتیم … دیگه کسی رو ندیدیم تا سر مطهری … اونم جوون بود اما دیگه جلوش واینستادیم

هم من فهمیده بودم و هم علی که خلاف کردن … یا نمی دونم هر چیزی که اسمشو میشه گذاشت سوای انگیزه داشتن عرضه هم می خواد … درسته که انگیزه داشتن بعضی وقتها باعث میشه که آدم توانائی انجام کارای خارج از حدش رو هم داشته باشه … که بعدها همین هم شد... اما اون شب ما نتونستیم … شاید بشه گفت ترسیده بودیم … ولی الان که فکرشو می کنم میبینم جوابمون برای انجام کار قانع کننده نبود