مدیریت جهانی

خدا نیاره روزی رو که بخوای یه نامه ای ٬ بسته ای ببری تو یه اداره دولتی...
حالا اگه کرایه ات رو حساب کرده باشن که خوبه ... میری دبیر خونه تحویل میدی

ولی وای به روزگارت اگه خانم ِ یه آقا رئیسه یه بسته بده بگه ببر بده به اون آقاهه کرایه هم از خودش بگیر ... از بد روزگار هم اون آقاهه رئیس یه نهاد مهم دولتی باشه ; اونوقته که باید اسم بابات و مادرتو سه نسل قبلتو ... زن و بچه اتو ٬ اونایی هم که هنوز به دنیا نیومدن رو بگی تا بذارن بری تو

خب نکن خواهر من ٬ نکن ... به جان خودم کرایه رو همون اول بدی ۵۰۰ تومن هم تخفیف میدم ...

فقط مارو اینجوری ننداز تو هچل

پ ن : باز این مودمم ترکید ... خدا می دونه چند روز طول میکشه درست شه و بتونم بیام گفتم بدونید

به نام تلخ... تلخ همیشه مهربان


یه چیزی رک بگم ...هر چی خواستم نگم نشد

یه روزهایی هست که دل تموم عالم به حالت گریه میکنه ... بگو خب

یه روزهایی هم هست که دل تو برای تموم عالم گریه میکنه ...بازم بگو خب

اما میدونی چیه...

داداشم/آجی/رفیق/غریبه/دوست/دشمن/چه می دونم همه کس و هیچ کس جان ها...

"درک کردن چیز‌ها باعث تسکین عذاب آن‌ها نمی‌شود"

همین...

پ ن : شرمنده برای دل خودم نوشتم کامنت دونیش بسته است...

سلام وبلاگ جان

مثل اون روزهایی شدم که مرخصیم تموم میشد و بر میگشتم منطقه...

همه چیز مثل سابق بود...سنگر فرماندهی ٬ سنگر مخابرات ٬دژبانی ٬ آلاچیقمون ٬همه سر جاشون بودن ...ولی برام غریبه بودن ... راستش چند ساعتی طول می کشید تا باور کنم که چیزی تغییر نکرده

الانم همین جوری شدم ...

هی سرک میکشیدم تو بلاگ بچه ها تا ببینم چیزی تغییر کرده یا نه ... کلمه ها٬جمله ها٬همه چی... خیره شده بودم به جمله هایی که بعضی هاشون تکراری ان ... ولی باز خوندمشون ... اونم با لذت ...

میدونی چیه...

خیلی ها میگن که آدمهای دنیای واقعی محرمتر از اینجان ...میگن که دنیای واقعی خیلی بهتر از اینجاست... اما راستش رو بخوای دنیای غیر مجازی واسه آدمهای خیالباف و رویایی مثل من ساخته نشده ... باید همه چیز مثل همین جا "غیر واقعی" بمونه ...اگه یه روزی واقعی بشه خراب میشه...آدمها و بقیه چیزها همین جا بمونن خیلی بهتره ٬ من هم اگه همین جا بمونم آدم بهتری هستم

شاید خیلی ها با این حرفم مخالف باشن ... شاید خیلی ها بگن نه اشتباه میکنی ٬ زندگی جای دیگه و جور دیگه ای جاریه...می دونم ٬ قبول آقا... قبول

ولی باور کن دنیای خیلی ها مثل من ; میون همین صفحه ها و کلمه های رنگیش و آدمهای مجازیشه ...

الانم هم اینها ننوشتم که بگم چه قدر خوشحالم از اینکه دوباره برگشتم اینجا و می تونم بنویسم... اومدم بگم که واقعا چه قدر خوشبختم از داشتن‌تون ...

پ ن : جدی گفتم...


راستی یه سئوال...

اونهایی که ریاضی خوندن ٬ میشه بهم بگین طبق قانون های ریاضی منی که همه چی یادم رفته اگه کنکور امسال شرکت کنم چند در صد احتمال داره که قبول شم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شریک نویس

بعضی از این دنیای مجازی یه غول ساختن که خیلی بده و منبع تمام پلیدی ها و زشتی ها و دروغ ها می دونن.که میشه گفت این تقریبا نظر 90% مردم کشور ماست.

بعضیام که دیگه این جفت دنیا رو با هم اشتباه میگیرنو قاطیش می کنن,اونام می مونن بین مرز مجازی و حقیقی.

می مونن بعضی هایی که فرض می کنن اینجا یه دنیای مجازیه ولی خب هم برای اطلاع پیدا کردن هم برای یه چند ساعتی بودن فارغ از دنیا و دغدغه هاش میان اینجا.مونده هنوز درک کنن اینو.ولی خب همین ماهایی که این جا هستیم و از این قضیه حرف می زنیم باید تعریف درستی از این جا هم برای خودمون هم برای اطرافیان خودمون داشته باشیم.

دوئل

میگویند قرنها پیش...

در زمانی که خاندان بلینو بر ایتالیای فعلی حکومت میکرد، رافائل رهبر مخالفان حکومت بود. ماجرای مخالفت با حکومت هر روز جدی تر شد به حدی که بلینو پذیرفت با رافائل بر سر در اختیار گرفتن حکومت دوئل کند.

رافائل دو بشقاب غذا آماده کرد و در حضور نمایندگان مخالفان و موافقان، اعلام کرد که در یکی از آنها زهر ریخته است. رافائل به بلینو گفت که یکی از بشقابها را شما بردار و آن دیگری را که ماند، من بر میدارم. هر دو غذا را میخوریم و آنکس که زنده ماند، دولت را به دست میگیرد.

دوئل به این شکل اجرا شد و زمانی که دو نفر غذا را خوردند، هر دو روی زمین افتادند.

بعدها در دستنوشته های رافائل متنی با این مضمون پیدا شد:

آقای بلینو!

دوئل... مربوط به کسی است که با تو پنجاه درصد مخالف است.

من با تو صد در صد مخالفم!

((محمد شعبانعلی))

پ ن : هر گونه برداشت از داستان آزاد است...

سه هفته پیش...


وقتی دکترم برای اولین بار بعد از عمل ٬ آتل دستمو باز کرد تا معاینه اش کنه ... از دیدن دستی که مال منه و داشتم جلوی چشمام وضیعتی که پیدا کرده بود رو میدم شوکه شدم ... تو بد ترین حالت و وخیم ترین وضع تصورش میکردم الا اینکه ببینم هر جا که دلشون خواسته با دلر سوراخش کردن و تا نا کجا آبادش میخ(پین) فرو کردن توش تا استخوانش ثابت بمونه ... اسمش رو هر چه دوست داری بذار ... چه میدونم "ترس ٬ عدم درک درست و عکس العمل سریع از اتفاقات غیر مترقبه ٬ ضعف و نداشتن اعتماد به نفس کافی یا حالا هر چی ..."

اما به ۵ ثانیه هم نرسید که از دیدن اون صحنه بیهوش شدم و کارم به آب قند و سرم و این چیزها رسید.

گذشت و گذشت تا رسید به دیروز که با کمال خونسردی داشتم روی دستم با سرم (آب مقطر بود فکر کنم) میریختم و دکترم داشت با انبر دست میخهای شش ـــ هفت سانتی رو از تو دستم در میاورد...اما اصلا از اون صحنه نه ترسیدم...نه هول شدم ٬ فقط به خاطر دردی که داشتم مجبور شد بهم آرامبخش بزنه که باید بگم جای همگیتون تو کره مریخ خالی ... دیشب سر آمپولی که بهم زده بود یه سفر رفتیم اونجا و بر گشتیم ٬ تجربه ای بود برای خودش

نمیدونم چه طور شد که دیروز دیدن اون صحنه برام عادی بود ... شاید تنها دلیلش این بود که تو این سه هفته ٬ خودم دست خودم پانسمان میکردم و هر بار مجبور بودم دستمو تو اون حالت ببینم و بهش عادت کنم ... اصلا عین خیالمم نبود که این میخها داره از تو دست من بیرون میاد

یعنی واقعا آدمها اگه یه کار وحشتناک یا یه کار چندش آور رو چند بار تکرار کنن ... اینقدر تغییر وضعیت میدن ...

پ ن : میدونم خیلی مستند و بدون سانسور نوشتم فقط خواستم صحنه و تصور کنید ...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شریک نویس :

منظور از عادت کردن اینه که بودن اون براش عادی میشه .....
معمولا ما از چیزهای که در موردشون نمی دونیم ... هراس داریم ... اینکه تو چرا توی بار دوم اون ترس و واهمه رو نداشتی.... چون یه تصویر واقعی از اون برات بدست اومده بود غیر از اینه....؟
وارش

من و کلمه ها

همیشه به این فکر می کردم که تعهد یه بلاگ نویس یعنی چی

مگه میشه کسی به چیزی ایمان نداشته باشه و اونو برای دیگران باز گو کنه ...نه نمیشه ... تا به چیزی ایمان نداشته باشی نمی تونی برای کسی اون اثبات کنی و بهش ایمان بدی , مگر اینکه طرف اصلا تو باغ نباشه ... متاسفانه هم این آدمها کم نیستند...

.

این جور افراد فقط آدمها رو میون کلمه هاشون پیدا میکنند , نه به ناگفته هاشون یا ایمانی که نسبت به حرف هاشون دارن و این بزرگترین اشتباه آدمهاست... کلمه های قشنگ همیشه قشنگن , گوینده اش مهم نیست...اما حقانیت شون خیلی مهمه

اینو یادت باشه که تو دنیای مجازی ...

کلمات فقط کلمه نیستند...کلمه ها ٬ تعهدند...بار می شوند رو دوشمان...باید پای درست و غلط و راست و دوغ ِ (دروغ ِ )چیزی که می نویسیم وایسیم...برای یه جواب دادن ساده یا چند خط نوشتن تو وبلاگمون باید وقت بگذاریم ٬هی بنویسیم و پاک کنیم ٬ جایگزین کنیم خلاصه باید اونقدر بگردی تا کلمه های مناسب را پیدا کنی...

این تنها وظیفه ای است که داری

پ ن : قبلا این بحث و با خیلی ها کردم گفتم این بار کلی به همه بگم

پ ن : ببخشید اگه خوب از آب در نیومد ... وقت کافی نداشتم



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شریک نویس :

کلمه ها مهم ان ... این که کلمه های قشنگ به کار ببری خیلی مهمه اما !
اما کافی نیست !! باید بش ایمان داشته باشی ...
درسته کاملا مورد مقبول بنده قرار میگیره حرفت !!
وقتی به یه چیزی ایمان نداشته باشی ، نمیتونی ازش دفاع کنی !!
اما خدایی نکرده این نشه که فک کنیم هرکی از کلمات قشنگ استفاده میکنه ، بشه دروغگو !!
نوشته رو باید چندینبار برای خودت بخونی ... ببینی حرف خودته یا نه ... باید سبک سنگینش کنی !
علیرضا

آخه چرا من

از این که این همه تو گذشته‌هام می‌چرخم و همه‌ش بخوام ازش فرار کنم خجالت می‌کشم
تو این چند وقته حرفای دیگرانو زیاد خوندم، به زبون‌های مختلف و با اسم‌های متفاوت و گاهی هم شخصیت‌های متفاوت.(خدا پدر مادر مترجم گوگل رو بیامرزه ...)
واقعا از کجا میاد این همه میل به فرار من از گذشته؟

جدی جدی چرا فقط این بلا سر من اومده ...چون بهتر از بقیه معنای فرار رو می‌دونم؟... یا شاید چون می ترسم از چیزی که بودم...

همیشه فکر می کنم پس فرق من با بقیه چیه، کجای کار ایراد داشته که به اینجا رسیدم؟
نمیدونم درست فهمیدم یا نه ...

شاید باید کنار بیام با این داستان، شاید باید خیلی زودتر از این ها ٬ توهم زندگی عالی و بی نقص رو کنار می گذاشتم و با این قضیه کنار میومدم که من از یه خانواده فقیرم ٬ پس گریزی نیست ...

اما این تفاوت ها .. این نگاه های مردم بهم ٬ من رو می ترسونه ...
بارها و بارها به چیزهایی که خوندم فکر می کنم به تاثیر زندگی گذشته در زندگی آینده ...به تلاش ها و دست و پا زدن ها برای بیرون اومدن و به جایی رسیدن و در آخر نرسیدن آدمها به خاطر گذشته شون...

اما من از این تکرار می ترسم

خدایا من از تکرار شدن زندگی ها می ترسم ...خودت دستمو بگیر

نکته : این من قصه هر کسی می تونه باشه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بی ربط اما خیلی خیلی مهم :

سرآشپز ما (پری خانم) وبلاگ نویس شده ... همینجا تولد بلاگشو تبریک میگم

حرف حق

بعضی وقتها ...یعنی بعضی وقتها که نه ٬ اصولا وقتی چیزی مال تو میشود ... هزار هزار هم که بیایند نمی توانن اون را به اسم خودشان کنن ...با هر ترفند و دوز و کلکی هم که بخواهن اون چیز را ازت بگیرن نمی توانند ...درست مثل الان

درست مثل این روزها که خیلی ها با کف خیابون انقلاب حرف میزنن ٬منم می خوام ازش بپرسم...

تلویزیون رو دیدی اخبارای این روزا رو دنبال می کنی اگر نمی کنی فقط اینو بدون که همه اونا دارن تو رو دنبال می کنن. اونا می خوان جعلت کنند می خوان تو رو اونجور که دوست دارن نشون بدن...می خوان به نام خودشون کنن...ولی می دونی چیه ٬ به قول تیغ ماهی

انقلاب تا آزادي مال ما بود . اسمش را به نام ما زدند در تاريخ ، هيچ كفن پوشي نتوانست آن روز را و وسعت آن خيابان را كه ما بوديم و بي شما بوديم از آن خود كند ،

حسرتش بماند به دلشان تا آخر دنيا ...

حالا هي اتوبوبس پشت اتوبوس ، پرچم پشت پرچم خالي كنند توي انقلاب...ما حذف شدنی نیستیم

رسانه مائیم...

پ ن : با وجود قوانین جدید سایت فکر نکنم به یک سالگی برسی وبلاگ جان...پس چهلمین روز تولدت مبارک...کریسمس هم هست مثل اینکه ها ... تولد مسیح عالم هم بر همه مبارک ...

پ ن : از همه دوستهایی هم که تا امروز بودن ... چه اونهای که سهمی تو خاطره های اینجا داشتن چه دوستان خاموشی که فقط اینجا رو می خوندن تشکر می کنم...ندیدن ما رو حلال کنید