بلیط باطله

بعضی وقتها که دیر می رسی ; مجبور می شوی با خودت رودررو شوی ... اون وقت می بینی که هیچ حرفی برای گفتن نداری برای همین سرت را می اندازی پایین و می زنی زیر گریه از خودت خجالت می کشی ...از همه آدمها حتی...

دیر رسیدم ٬ نه...من همیشه خدا دیر می رسیدم ... می دونم ... شرمنده

می دونی چیه ... همیشه خدا همین بوده... یک وقت هایی که باید کسی باشد ، هیچ کس نیست ... یک وقت هایی که باید یک کس ِ لعنتی ای باشد ، که بیاید بنشیند روبروت ... لام تا کام حرف نزند ... بگذارد تو بی صدا اشک بریزی و خالی شوی ... بعدش هم راهش را بگیرد و برود و پشت ِ سرش را هم نگاه نکند ،هیچ کس نیست...

اینجا هم همین شده سارا... بذار و برو... اینجا همه نگاه ها سرد و ترسناک شده ... سارا آدمهای اینجا حتی با خودشون هم قهرن ... اینجا شده شهر کینه ها ٬ انتقام ها ... شهر قلب های سنگی ...شهر آدمهایی که همه چی یادشون رفته ... شهر آدمهایی که خوب و بد رو گم کردن ... آدمهای این شهر و دیار حرمت شکن شدن سارا ... حتی ظهر عاشورا حرمت هم رو نگه نداشتن ... بذار و برو سارا ... من عادت کردم ; یعنی مجبورم که عادت کنم... اما تو بذار و برو ...

خدا پشت و پناهت سارا...

پ ن : خدایا رحم کن ... به من ... به آرمانم ... به باورهام ... به هدفم ... به خودت قسم درد داره ببینم تموم اینها سر یه سری بازی و ندونم کاری چند نفر جو زده بخواد نابود شه ... من از این تهمت ها خسته شدم

جمعه های گلابدره

جمعه ها صبح با رفیقا جمع میشدیم و میرفتیم گلابدره...
خیلی خوش میگذشت...بعد از صبحونه گرد میشدیم دور هم و تک تک میودیم (میومدیم) وسط و صحبت می کردیم خاطره ٬ داستان کوتاه ٬ جک و جونور...خلاصه هر کسی یه چیزی می گفت ; اوایل ۳۰ ـــ ۴۰ نفر بیشتر نبودیم...

بعدها جمعمون رو خانوادگی کردیم ...هر هفته هر کسی تعداد بیشتری با خودش میاورد تا جائی که گروه مون حتی به ۳۰۰ ـــ ۴۰۰ نفر هم رسید.حرف زدن میون اون همه آدم کار راحتی نبود ...مخصوصا برای کسایی مثل من که وقتی بخوام تو یه جمعی صحبت کنم تا دلت بخواد تپق میزنم.سر همین قضیه اکثرا خودشون رو کنار می کشیدن...یه روز تصمیم گرفتم اولین نفر برم وسط...وقتی رفتم جلو...نفسم بند اومد...قلبم تند تند میزد...نمی دونی چه حالی داشتم...

ولی دیگه وسط جمع بودم...کاریش نمیشد کرد

اولین چیزی که گفتم این بود...((می دونم که قراره تو دلتون به تپق هام بخندین پس همین اولش با صدای بلند بخندین تا منم راحت بشم))...همه خندین...

بعد از اون روز دیگه تپق نزدم...یعنی زدما اما دیگه به چشم نمیومد...چون قبول کرده بودن که این سوتی دادنها جزئی از منه...

اصلا چه اشکالی داره وقتی ضعفی داری که نمی تونی پنهانش کنی ٬ اول از همه خودت عنوانش کنی...اول از همه خودت قبولش کنی...بعضی ها فکر میکنن اینجوری کوچیک میشن ... در صورتی که اشتباهه ... این جوری خودت رو پیدا می کنی...تا چیزی رو باور نکنی که تو وجودت هست چه طور می خوای اصلاحش کنی...

پ ن : فقط کاری رو که من کردم نکنید ... چون اون وقت همه انتظار دارن هر هفته اولین نفر بری جلو

سرخط...

این وقتهایی که اینطور خواب ازم فرار میکنه ها...دلم یه ذره میره اون قدیم.
به نظرم هیچ کسی نمیتونه گذشته رو واقعا بریزه دور. یعنی یه جایی انکار کنه که هیچ چیزی پشت سرش نبوده و نیست.بعد با خیال راحت از صفر شروع کنه.

من اگه هزار سال دیگه هم از شمشیری رد بشم، سر اون خیابون ناخودآگاه این ور اون ور رو میگردم که ببینمش... هزار سال دیگه هم خیابون یک طرفه جانبازان خیلی چیزها رو یادم میاره... هنوز وقتی یه پسرکی رو میبینم که محکم دست باباش رو گرفته تو خودم مچاله می شم...خودمم می دونم که تا ته دنیا این چیزا با من میان ها.چه بخوام چه نخوام ...

ولی این روزا دارم تمرین میکنم روزای رفته مثل قبل اذیتم نکنه. دارم تمرین میکنم بگذارم هر چقدر میخوان توی ذهنم مرور بشن اما باهاشون دیگه هی زجر نکشم.دارم سعی می کنم قبول کنم بعضی وقتها اشتباه کردم...تا بتونم خودم رو ببخشم و با خودم کنار بیام

این روزا اصلا کار مهمم اینه که هی فکر کنم و هی ورق بزنم و هی علامت بگذارم بین اتفاقات زندگیم. میدونم خیلی جاها رو باید نقطه بگذارم و از سر خط شروع کنم.مثلا بعضی از آدمها و اتفاقات رو میدونم باید بگذارم بین یه دایره. یعنی بودنشون از حالا به بعد ندیده گرفته میشه. اصلا بدون اینها هم میشد زندگی کرد.یعنی قرار نیست بیشتر از اون روزایی که بودن و وجودشون عذاب آور بوده، باشن و دیده بشن.

این روزا که هی ورق میزم بعضی آدمها رو میبینم که من هرچقدرم بخوام ندید بگیرمشون...بازم به چشم میان. اینا آدمایی هستن که اگه نبودن من الان اینی که هستم نبودم. اگه نبودن شکل زندگیم حتما فرق داشت...شاید یکی دیگه میشدم...خوبتر یا بدتر ، نمیدونم...اصلا هم نفهمیدم چی شد که وارد زندگیم شدن ولی آروم آروم خیلی روی من تاثیر گذاشتن...اینها رو نمیشه حذف کرد...

خلاصه این که افتادیم تو نخ فیلترینگ...نميخواهم به ماجراي گذشته فكر كنم. به خواستن‌ هام و به شرايطي كه ناكامم كرده بود...

اصلا بیا ته همه ماجراهايمان يك نقطه بزرگ بگذاریم

داستان جديدمان را از سرخط شروع كنيم...

بی ربط نوشت۱ : مثل اینکه سه ـــ چهار هفته دیگه خون نشین بمونیم ... همه کتابهایی که داشتم و خوندم... کتاب خوب سراغ دارین بگین... رمان فقط خواهشا نباشه ها...

بی ربط نوشت ۲ : جای همتون دیشب اینجا خالی بود...

آی یلدایی بود برای خودشااااا زمستون همه تون سفید و پاک

من و تو


نوشته بود
همه وقتی از سختی های غربت و تنهایی حرف می زنند همش از موقع هایی صحبت می کنند که حالشون خوب نیست، دلشون گرفته و افسرده اند . آه می کشند که کاش یک دوست داشتند تا باهاش درد دل کنند و بعدش حالشون بهتر شه. یه موقعیت دیگه ای هم هست که متفاوته ولی باز به همون آه کشیدن منجر می شه. اونم موقع هایی است که شادی...که یه اتفاق خوب برات افتاده و داری از خوشی بال در میاری ولی کسی را نداری تا خوشی ات رو باهاش شریک کنی. همین خوشی تو دلت باد می کنه و قلمبه می شه از بس تو خودت می مونه. انگار نه انگار که تا چند ساعت پیش خوش خوشانت بوده...

من این نوشته دخترک را خواندم ...راست می گفت...میدونی چیه

همه چیز بهانه خودش را می خواهد...نوشتن هم حتی...نگو نه

وقتی بهانه ای نباشد...انگار همه دویدن ها...رفتن ها ٬ اومدن ها...انتظارها...همه شان یک چیزی کم دارد

به قول خیلی ها من نه نویسنده ام نه شاعرکه خوب بنویسم...اما همه را با عشق می نویسم

فقط خط خطی می کنم تا باور کنم که هستم ...نمیشود بی بهانه نوشت

... نیایی ... نباشی ... دیگر نمی نویسم ...

بهونه تموم این نوشته ها توئی...

پ ن : تقدیم به همه اونهائی که اینجا اومدن٬گفتن٬خندیدن٬

حتی روزهایی که دلشان گرفته بود

آرزو

یادمه ۶ / ۷ سالم که بود اونهایی که تو محل دو چرخه داشتن دُری ۵ تومن دو چرخه هاشون رو به اونهایی که نداشتن کرایه می دادن...بابام نمیتونست برام دوچرخه بخره ٬ منم که خیلی پول تو جیبیم کم بود(روزی ۲۰ تومن) جمع کردنش فایده نداشت...
بزرگترین آرزوم اون موقعها دوچرخه بود...وقتی می گم بزرگترین آرزوم ٬ یعنی به بزرگی تموم آرزوهایی که تو توی ۶- ۷ سالگیت داشتیاااا...اما هیچ وقت به این آرزوم نرسیدم...

حالا که بزرگ شدم اگه چند هفته پولامو جمع کنم میتونم دوچرخه بخرم...اما هیچ وقت اون روزهایی که با بچه های محل دنبال دوچرخهها میدوئیدیم تا زودتر نوبتمون بشه رو فراموش نمی کنم.

میدونی چیه...

آرزو رو باید سر وقتش بهش برسی...هر چه قدر که می خواد کوچیک باشه...نباید بزاری آرزوهات بمیرن...نباید بزاری از وقتش بگذره...باید تا می تونی تلاشت رو بکنی ...نباید بذاری نداشتنشون رو تجربه کنی...شاید بشه بعدا جبرانش کرد...قوی باشی و حسرتشون رو نخوری...

اما تک تک روزهایی که آرزویی رو داشتی و بهش نرسیدی همیشه خدا تو ذهنت می مونه...شاید تموم اون روزها بعدها تو ذهنت به یه خاطره شیرین و به یاد موندنی تبدیل بشه...

اما هیچ وقت فراموش نمیشن...

پ ن : ولی خدائیش هیچ چیزی ٬ موتور نمیشه...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعد از پست ...

خبر خاصی نیست...فقط قابل توجه بعضی ها که جو گرفتشون...

خوب باشن یا بد به خودمان مربوط است...نه به قهوه خورها...هوم!!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یه خواهش ...

اگه اینجا اومدی یه سر هم به این وبلاگی که گذاشتم بزن...

باور کن که خدا برای یه همچین روزهایی ما رو برای هم آفریده...تنهاش نذارین

((دلم از عشق تو و یاد تو نمیشه جدا))

از وقتی که اینجا می نویسم ...


خیلی می ترسم از اینکه یه روزی یه جایی توی این خیابونها یکی از کسایی که اینجا را می خواند ٬ من را بشناسد ... اون وقته که دیگه پاک خودم رو می بازم ...

باور کن هر شب قیافه هاج و واج اون لحظه ی طرف میاد جلوی چشمم که میگه اونی که تو بلاگش اسمش رو گذاشته مورچه توئی !!!... حق هم دارد

اونی که اینجا می نویسد ...یا یه موقعهایی سر این و اون داد و بی داد میکند ٬ فحش می دهد ...واسه یه سری پسر خاله بازی در می آورد...تو وبلاگ بعضی ها پر رو بازی در میاره و راحت حرفش را میزند ...پای بعضی نوشته هاتون بغض میکنه...درد و دل می کنه ...من نیستم...

من همیشه خدا همه حرفها و نیش و کنایه ها رو توی دلم نگه داشتم ...آدم داد بیداد کردن و تلافی کردن نبودم...من اگه کسی تو خیابون بزنه تو گوشم بی خیال از کنارش رد میشم و میرم...آدم گنده گنده حرف زدن نبودم...نیستم هم

از وقتی یادم میاد یا ترک موتور بابام بودم و نامه می بردیم این ور اون ور...یا خودم تو خیابونها با موتور لائی بازی در میاوردم... یا مثل خر رو موتور بار میزدم و آسه آسه خیابونهای تهرانو بالا پائین می کردم...من آدم به حرف در اومدن نبودم...نیستم هم

همه این ها رو گفتم تا یه چیزی رو همین اول برای همه روشن کنم...

برای خودم ٬ برای همه اونهایی که اینجا را می خوانند ...اونهایی که دوستم دارند یا نقدم میکنند...

اگر اینجا می خوانید...اگر اینجا رو دوست دارید...

من هم همینی که هستم باور کنید...همین پسرکی که اینجا می نویسد...همین پسرکی که رک حرفش بهت می زند یا حتی سرت داد میزند...دلش بگیرد بغض می کند و درد و دل می کند...شاد هم باشد می خندد...

وگرنه لطف کن و بذار برو...اشتباه اومدی

پ ن : اول سارا و غریبه بعد هم مسافر حالاهم توئی که نمی دانم از کجا پیدات شد...تو رو خدا این قدر به پست موقتی هام گیر ندین... راحت شدین.
حس می کنم٬ هر آدمی باید رفیق فابریک خودش رو داشته باشد...زن و مرد هم ندارد...پیر و جوون و کوچیک و بزرگ حتی

همه ماها ٬ باید یه جائی...یه گوشه ای...یه خلوت دور افتاده ای... یه آدمی را داشته باشیم که همون رفیق فابریک ه است...همونی که وقتی توی چرخ زدنها و دنبال زندگی گشتن هامون باتری تموم می کنیم ٬ بلد باشه شارژمون کنه...بهمون انرژی بده...بهمون آرامش بده تا دوباره بتونیم خودمون رو جمع و جور کنیم و برگردیم به زندگی...که دوباه بتونیم لبخند بزنیم... که دوباه بتونیم روز مره ها رو تاب بیاریم


من همیشه فکر می کنم کسایی که زود افسرده میشن...اونهایی که از زمین و زمون طلب کارن... مال اینه رفیق فاب ندارن...مال اینه که آدمهای دور و برشون بلد نیستن خوب دوسشون داشته باشن...مال اینه که هی باتری تموم می کنن بی این که شارژری چیزی دور و برشون باشه...ما آدمها باید هر روز صبح با یه دل گرمیه گنده که از یه گوشه دنج پیداش شده بلند شیم...که اگه این دلگرمیه نباشه هر روز که شروع میشه افسرده تر میشیم...اخمو تر می شیم...


باور کن...


اگه همه آدمها رفیق فاب خودشون...ستایش گر خودشون رو پیدا میکردن...دنیا پر از آدمها اعتماد به نفس دار می شد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نکته : اینکه رفیق فابریکت کیه ... اتنخابش با خودت ... هر کسی یا هر چیزی (اینجوری بگم بهتره) می تونه باشه

به یاد بنه..به یاد هلاله شمالی..به یاد سه راه جند الله

مســـ ــعـــ ــود .. اکـــ ــبـــ ــر .. شـــ ـــهـــ ــرام .. بـــ ــابــ ـــک .. بـــ ــاقـــ ر

همه اینها رفیق تو رگی دوران خدمتم بودن...کلی خاطره خوب باهاشون داشتم...اما یکی از خاطره هامون خیلی به یاد موندنیه...
بهار و تابستون تو پایگاه (بنه) وقتی نزدیک غروب می شد بساط چای ردیف می کردیم (البته با مخلفاتش که تا نری خدمت نمی فهمی چی دارم میگم )میرفتیم بالا پشت بوم سنگرمون و منتظر می شستیم تا پیداشون بشه...معمولا دم دمای غروب برای شکار پیداشون می شد...

نمی دونم عقاب بودن یا نه...شبیه عقاب پرواز می کردن اما کوچیکتر به نظر می رسیدن ... روزهایی که خرگوش تو اون ناحیه بود جنگشون خیلی دیدنی میشد...یه دفعه از اون بالا وییییییژژژژ شیرجهمیومدن پائین...بعضی موقع ها تا ۱۰ - ۱۵دقیقه هم این اوج گرفتن ها و شیرجه اومدنها طول می کشید...همیشه هم دست پر میرفتن...همیشه خدا...

اونوقت بود که جیغ و سوت و کف زدنهای ما شروع میشد...اما هنوزم این سئوال تو ذهن من مونده که اون دو تا پرنده ...

به امید کی...به پشتوانه کی...
از اون بالا با اون سرعت شیرجه میزدن سمت زمین ...

نکته... من و مسعود با هم رفیق دنگی مخلفاتمون بودیم

وبلاگ یعنی...


واسه خاطر کسائی که قرار تو اینجا همراه و رفیقت باشن
بیا و آدم شو
لاقل حالا که یه فرصت دوباره برای بودن پیدا کردی حواست رو جمع کن 
اینجا رو باید از همون اولش با دستهای خودت بسازیش
گند نزن بهش و قشنگ بسازش ...

غصه نخور رفیق

همه مثل همیم ... فقط فرقمون اینه که بعضی هامون پوستمون کلفت شده ...مثل من ...


این جوری نبودم که...این جوری شدم...یعنی این جوریم کردن ... حالا بگذریم

اما یه چیزی رو مطمئنم ...اونم این که پوست کلفتی ربطی به آدم بودن ندارد...فقط یاد میگیری چطور"اشکهات رو به جای بیرون بریزی تو"...یاد می گیری چطور دووم بیاری ...یعنی مجبوری یاد بگیری...باید یاد بگیری وقتی بغض داری چطور لبت رو گاز بگیری که کسی نفهمه ...خلاصه اینکه پوست کلفت که بشی یه جور آه میکشی که اگه اهلش هم فهمید بگی

چیزیم نیست خوبم خوبم فقط یه خورده خسته ام...
عزیز من آدم تو زندگیش هر چی هم که اتفاق بیفته باید برگردد به زندگی. باید دوام آورد، باید ماند. راهی جز این نیست...هست ! ...
بالاخره یه روز هم نوبت خندیدن میشه ...
صبر کن ...

روز آخر

نوشته بود
"اگه بدونی ۲۴ ساعت از عمرت باقی مونده چی کار میکنی"

زیرش هم کلی کار خوب و قشنگ برای انجام دادن توی آخرین روز زندگیش نوشته بود...
آخرش هم گفته بود برام بنویس تو چی کار میکردی...هر کاری کردم نتونستم براش کامنت بزارم و بگم چه کارهایی می کردم...آخه می دونی چیه

هیچ وقت نتونستم حسش رو درک کنم...همیشه خدا مرگ برام یه معنیه دیگه داشته
مرگ برای من...توی باورهای ذهنم...یعنی یه لحظه...به اندازه یه پلک زدن...به اندازه یه داد زدن...شاید هم کمتر
نمیدونم کجا یا کی...اما میدونم که فقط می تونم یه لحظه قبل از مرگم رو حس کنم...مثل همه روزهایی که توی یه لحظه از بیخ گوشم گذشته و بهم چشمک زده...مثل اون روز تو اتوبان مدرس...یا مثل چند روز پیش رو پل حافظ...تو اون لحظه فقط یه چیز همه ذهنم رو پر میکنه...

"وای خدا ... مادرم ..."

به قول علیرضا (پرانتز)
همیشه فکر میکردم اگه یه ساعت با یه روحانی هم کلام بشم یا من اونو میکشم یا اون منو
ولی تو این دو روز که هم تختی ام یه حاجی بودکلی خندیدیم...خیلی باهال (با حال)بودفک نمیکردم آخوند به این باهالی(با حالی) هم وجود داشته باشهیزید معاویه مایکل جکسون هم میشناخت...

به قول بهار(بی ربط نوشت)
کجای این دنیا به خاطر دو تا عکس از دست تو برگه ترخیص بیمارستان مینویسن
رادیولوژی ۱.۰۰۰.۰۰۰ ریال

به قول غریبه(...)
خدایا تموم این لحظه ها رو با جون و دل قبول میکنم...اما منو تو بیمارستان ننداز