سه هفته پیش...


وقتی دکترم برای اولین بار بعد از عمل ٬ آتل دستمو باز کرد تا معاینه اش کنه ... از دیدن دستی که مال منه و داشتم جلوی چشمام وضیعتی که پیدا کرده بود رو میدم شوکه شدم ... تو بد ترین حالت و وخیم ترین وضع تصورش میکردم الا اینکه ببینم هر جا که دلشون خواسته با دلر سوراخش کردن و تا نا کجا آبادش میخ(پین) فرو کردن توش تا استخوانش ثابت بمونه ... اسمش رو هر چه دوست داری بذار ... چه میدونم "ترس ٬ عدم درک درست و عکس العمل سریع از اتفاقات غیر مترقبه ٬ ضعف و نداشتن اعتماد به نفس کافی یا حالا هر چی ..."

اما به ۵ ثانیه هم نرسید که از دیدن اون صحنه بیهوش شدم و کارم به آب قند و سرم و این چیزها رسید.

گذشت و گذشت تا رسید به دیروز که با کمال خونسردی داشتم روی دستم با سرم (آب مقطر بود فکر کنم) میریختم و دکترم داشت با انبر دست میخهای شش ـــ هفت سانتی رو از تو دستم در میاورد...اما اصلا از اون صحنه نه ترسیدم...نه هول شدم ٬ فقط به خاطر دردی که داشتم مجبور شد بهم آرامبخش بزنه که باید بگم جای همگیتون تو کره مریخ خالی ... دیشب سر آمپولی که بهم زده بود یه سفر رفتیم اونجا و بر گشتیم ٬ تجربه ای بود برای خودش

نمیدونم چه طور شد که دیروز دیدن اون صحنه برام عادی بود ... شاید تنها دلیلش این بود که تو این سه هفته ٬ خودم دست خودم پانسمان میکردم و هر بار مجبور بودم دستمو تو اون حالت ببینم و بهش عادت کنم ... اصلا عین خیالمم نبود که این میخها داره از تو دست من بیرون میاد

یعنی واقعا آدمها اگه یه کار وحشتناک یا یه کار چندش آور رو چند بار تکرار کنن ... اینقدر تغییر وضعیت میدن ...

پ ن : میدونم خیلی مستند و بدون سانسور نوشتم فقط خواستم صحنه و تصور کنید ...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شریک نویس :

منظور از عادت کردن اینه که بودن اون براش عادی میشه .....
معمولا ما از چیزهای که در موردشون نمی دونیم ... هراس داریم ... اینکه تو چرا توی بار دوم اون ترس و واهمه رو نداشتی.... چون یه تصویر واقعی از اون برات بدست اومده بود غیر از اینه....؟
وارش

هیچ نظری موجود نیست: