آخه چرا من

از این که این همه تو گذشته‌هام می‌چرخم و همه‌ش بخوام ازش فرار کنم خجالت می‌کشم
تو این چند وقته حرفای دیگرانو زیاد خوندم، به زبون‌های مختلف و با اسم‌های متفاوت و گاهی هم شخصیت‌های متفاوت.(خدا پدر مادر مترجم گوگل رو بیامرزه ...)
واقعا از کجا میاد این همه میل به فرار من از گذشته؟

جدی جدی چرا فقط این بلا سر من اومده ...چون بهتر از بقیه معنای فرار رو می‌دونم؟... یا شاید چون می ترسم از چیزی که بودم...

همیشه فکر می کنم پس فرق من با بقیه چیه، کجای کار ایراد داشته که به اینجا رسیدم؟
نمیدونم درست فهمیدم یا نه ...

شاید باید کنار بیام با این داستان، شاید باید خیلی زودتر از این ها ٬ توهم زندگی عالی و بی نقص رو کنار می گذاشتم و با این قضیه کنار میومدم که من از یه خانواده فقیرم ٬ پس گریزی نیست ...

اما این تفاوت ها .. این نگاه های مردم بهم ٬ من رو می ترسونه ...
بارها و بارها به چیزهایی که خوندم فکر می کنم به تاثیر زندگی گذشته در زندگی آینده ...به تلاش ها و دست و پا زدن ها برای بیرون اومدن و به جایی رسیدن و در آخر نرسیدن آدمها به خاطر گذشته شون...

اما من از این تکرار می ترسم

خدایا من از تکرار شدن زندگی ها می ترسم ...خودت دستمو بگیر

نکته : این من قصه هر کسی می تونه باشه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بی ربط اما خیلی خیلی مهم :

سرآشپز ما (پری خانم) وبلاگ نویس شده ... همینجا تولد بلاگشو تبریک میگم

هیچ نظری موجود نیست: