غریبه

نمیدونم برای چند نفر این اتفاق پیش اومده ...
شدم مثل این آدمهایی که صد بار یه راه پله رو بالا پائین کرده ...اما یه روز که وسط راه پله است برق میره

اونوقت مجبور تو تاریکی بره بالا و پاشو بلند میکنه تا پله رو رد کنه اما تالاپی می خوره به در و دیوار ...

حالا حکایت منه ;

راه پله همون راه پله است ... مسیر همون مسیره اما نوری نیست ... هی دارم می خورم به در و دیوار و به روی خودم نمیارم...ولی راستشو بخوای خیلی ترس دارم از این خاموشی محض و این بلا تکلیفی ...اما چاره ای نیست باید برم

پ ن :فقط اینجا بود که توی این چند روز دلم براش تنگ شده بود ...آره ٬ همین دنیای مجازی خودمون و کلمه هاش

هیچ نظری موجود نیست: