21... مورچه مادر ميشود

خواهرم يه چند روزي واسه بيماريش مجبور شد بره بيمارستان و دكترش هم گفت كه بايد بستري بشه ...
تو اين چند روزي كه بستري بود، مادرم مجبور بود كه همش اونجا باشه و عملا مسئوليت نگهداري ريحانه افتاده گردن من و واي كه چي كشيدم اين چند روز ... بعضي وقتها واقعا كم مياوردم و نمي دونستم چي كار كنم كه اين بچه اينقدر نق نزنه و بهونه نگيره ... كار زندگيمون شده بود اينكه برم تو گودرو عكس آواتار بقيه رو بهش نشون بدم و بگم مثلا ... اينو ميبيني ، اين خاله مهتابه ، اين عمه نسترنه ، اين دايي مجتبي‌ست ، اين فلانيه ، اون بيساريه و خلاصه همه رو بهشون يه نسبت فاميلي بدم و ريحانه ام بگه دلام خاله دلام علوسك و هي ناز و عشوه بياد بلكه سرش گرم شه ... اونايي هم كه مثل خودم عكسشون مجازي بود رو خلاصه يه چيزي مي گفتيم بهشون ديگه ... ملوان زبل ، تام و جري ، ديجي مون ، باربي :))) ... خلاصه شرمنده ديگه سلاح ديگه جز شماهابراي ساكت كردنش نبود ...
يه موضوع ديگه هم كه حتي خودمم توش موندم و همينجا لازمه از تموم علما ، فضلا ، مراجع تقليد ، مداحين ِ گرام ، خونندگان مومن اين وبلاگ عذر خواهي كنم ، اين بود كه نمي دونم اين بچه چه ارتباط معنوي با مداحي برقرار ميكرد كه تا براش نوحه ميذاشتم شروع ميكرد به رقصيدن و خلاصه زحمت تموم دست اندكاران فعال در عرصه نوحه سرايي و عزاداري رو به كاچ ميداد مي رفت ... امروزم گير داده بود كه الا و بلا منم كامپيلت(كامپيوتر) ميخوام و بعد از كلي سر و كله زدن باهاش فهميدم ، خانم از اين نِبِشته ها(وبلاگ) مي خواد و اين شد كه براش يه وبلاگ باز كردم تا بالاخره دست از سر كچل ما برداره ...
پ ن : گفتيم بيايم تبليغ كنيم براش كه برين كامنت بذارين ديگه :))) ... حالا درسته كه ما آدم به دوريم و كامنت دونيمون بسته است و به يه ايميل بسنده كرديم و اين حرفا ... ولي اين بچه گناه داره خب ... 10 - 15 سال ديگه مي خواد بياد بلاگ نويسي رو شروع كنه ... انگيزه ميخواد ... دلگرمي ميخواد ...
.:: mOorChE ::.

هیچ نظری موجود نیست: