عروسی تون مبارک

تو ایستگاه صادقیه با علی قرار داشتم ...
انداختم تو اتوبان که سریع تر برسم ... نزدیکای تونل رسالت یه کاروان عروس داشت می رفت و خلاصه بوق بازی و جیغ ، داد و منم که عشق این چیزاااا ... قرار یادم رفت اصن :دی ... انداختم تنگشون و با هاشون همراه شدم ...
کاروانشون خلوت بود و سر همین ماشینهای غریبه هم وقتی بهشون میرسیدن براشون بوق میزدن که مثلن غریب نباشن ... تو تونل که رسیدیم ، بوقها ممتد شد ... خودم نفهمیدم چی شد ... اصن یادم رفت اونجا اتوبانه ... یادم رفت امروز بیست و هشتمه ... یه هو دیدم دارم داد میزنم مرگ بر دیکتاتور ... از ته دلم داااد میزدم مررررگ بررر دیکتاتووووررر ... ماشین بغلیم هم شیشه رو داد پائین و شروع کرد مرگ بر گفتن ... بغلیش همینطور ...
ترافیک شد ... صدای بوق های ممتد زیاد شد ... صدای مرگ بر دیکتاتورا زیاد شد ... عروس دوماد به همه V نشون میدادن و میخندیدن ... بیرون تونل که رسیدیم همه چی عادی شد ... نیشا همه باز شده بود ... همه V نشون میدادن به هم میخندیدن ...
دیگه دیرم شده بود و باید گازشو میگرفتم و میرفتم ، علی منتظر بود
.:: moOrChE ::.

هیچ نظری موجود نیست: