خداحافظ خیابون ... خداحافظ آدمهای خیابونی

خالق این جانب که مورچه می باشم ...
یک چند وقتیه که کم حرف شده ... نه اینکه چون اینجا داره خاک می خوره این حرفو میزنما ... کلا کم حرف شده ... شاید یکی از دلایلش تنها"تر" شدنش باشه ... قبلا که تو پیک موتوری بود ، زیاد اینور اونور میرفت و با آدمای جور وا جور برخورد داشت ... آخه قانون شغلهای خیابونی همینه ... فرق هم نمی کنه که تو چی صنفی اش باشی ، از راننده اتوبوس و تاکسی و فاحشه اش بگیر تا گل فروش سر چار راه و پیک موتوریا که از دید جامعه تو پائین ترین سطح شغلی کشور قرار دارن ... رزق و روزی ات که تو خیابون باشه ، مجبوری عادت کنی به اینکه همه تیپ آدمی رو ببینی ... دیگه واست غریبه یا نامحرم مفهومی نداره ...

اینکه می دونی فوق فوقش یکی دو ساعت بیشتر کنار هم نیستین ... اینکه می دونی ممکنه دیگه هیچ وقت اون آدم رو نبینی ... سطح تحملت رو بالا تر میبره ... چی جوری بگم ...

دیگه با یه دید دیگه ای به آدمها نگاه میکنی ... زمان بودنت با آدمها اینقدر کم هست که به جای داشتنن دغدغه تحمل کردن یا فرار از برخوردهای ناخوشایند اجباری ... کنجکاوی و شناختن شون و چه میدونم به قول معروف سر در آوردن از زندگی شون و اینکه هم تیپ خودتن یا نه ذهنتو مشغول می کنه ...

اون موقع هایی هم که میدید طرف خیلی ناخن خشکه یا از این آدمهایی ِ که فکر میکنه بابت پولی که بهت میدن اربابته و سواره است ... تو دلش بهش میگفت آننا ، تو فکر کن که آره ... تعصبی واسه ثابت کردن خودت نمیبینی آخه ... مشتری ان دیگه ... جزو سختی های کار به حساب میومد ... خلاصه که همیشه براش یه عالمه اتفاق تازه میوفتاد ... یه عالمه آدم جدید ، یه عالمه حرف و تجربه ... ولی یه چند وقتیه که که اومده بیرون ... دیگه کارش ثابت شده ... هر روز همون آدمهای دیروز ... همون اتفاقای دیروز ... عادت نکرده هنوز به این جور زندگی ... سخته براش که بپذیرتش ... اینه که کم حرف شده و هی داره مقاومت می کنه

میدونی چیه ...
تلخی و شیرینی تا دلت بخواد توی زندگی های خیابونی زیاده واسه گفتن/شنیدن ... حالا بالا پائینش دیگه به خودشون بستگی داره ...
همه اینها رو نوشتم که بگم ...
این سبک زندگی با اون رابطه های کوتاه و بی دوامش ... با اینکه بهشون یاد میداد همه چی رفتنیه و هیچ چیزی ثابت نیست ... ولی یه خوبی ای داره ، اونم اینکه خیلی وقتها تنها چیزی که تو این روابط ِ گریزی و بی مقدمه رد و بدل میشه ... حرف های خودمونی و بی شیله پیله است ، حتی اگر رنگ و بوی تظاهر هم به خودشون میگرفتن ... فخر فروشی و کنایه ، خیلی کم بود بینشون ... آدمها ، وقتی تعهدی برای بقای رابطه نمی بینن ، خودشون میشن ... خود ِ خود ِ واقعی شون ... وقتی که دیگه بعدی وجود نداشت ... حریمی هم برای حفظ کردن و بهانه ای برای نقاب زدن وجود نداشت و این چیزا بود که خیابونا رو دوست داشتنی میکرد ... قانون هاش رو تحمل پذیر می کرد ... اینجوریاست زندگی آدمهای خیابونی

پ ن : از تلخی هاش ننوشتم ... دوست نداشتم واسه ثبت زندگی ای که دیگه ندارتش بدی هاش رو بنویسم ... قصه بود دیگه ... نوشتمش که یادم نره ... آدم بدی های چیزی که دوستش داشته رو یادش نمی مونه که
.:: moOrChE ::.

هیچ نظری موجود نیست: