وقتی دیکتاتور پیر می شود

با بابام باید میرفتیم فردوسی
گفتم بیا با مترو بریم دیگه الکی کلی پول آژانس ندیم... از من اصرار از اون انکار خلاصه راضی شد

وقتی رسیدیم و داشتم از خیابون ردش می کردم همچین دستمو فشار می داد انگار که دارم یه بچه سه چهار ساله رو از وسط تونل وحشت رد می کنم... نمی دونم دلم بابت ترس کودکانه اش و این حال و روزی که پیدا کرده سوخت یا از بابت اینکه من باعث شدم ماشین نگیریم و یه مقداری از مسیر رو پیاده بریم یه جورایی شرمنده اش شدم
در کل حس خیلی خیلی چرت و رو اعصابی بود

آدمها باید یاد می گرفتن ... نمی دونم یه جورائی توی غریزه شون باید این قائده گنجونده می شد که یا از بدو تولد ترسو به دنیا بیان یا اگه اخلاق دیکاتور مابانه و مغروری دارن زیاد عمر نکنن
لطفا

هیچ نظری موجود نیست: