مرز بین ایمان و حقیقت

چند سال پیش بود سر یه تقاطعی همین که اومدم بپیچم تو خیابون بعدی یه پژوئی ازش اومد بیرون تا بخوام ترمز بگیرم گره خوردیم تو هم و تصادف کردیم... موتور من چیزیش نشده بود ولی گلگیر جلو ماشینه بد جوری داغون شد...

هم دختره هم من هاج و واج مونده بودیم که چی شد چی نشد!! یه هو چشمم افتاد به تابلو ورود ممنوع سر خیابون... تا اون بنده خدا بخواد به خودش بیاد دستم بردم سمت تابلو بهش گفتم خانوم ورود ممنوع می خوای بیا به خودت ربط داره ولی حداقل مراقب بقیه باش این چه وضع پیچیدنه و اونم کلی معذرت خواهی کرد منم دیدم دیگه ضایع است بی خیال هم شدیم رفتیم پی زندگیمون

توی چند ساعت بعدی که هی تصادفمو پیش خودم مرور می کردم یه هو این سئوال برام پیش اومد که راستی اگه اون زنه داشته خلاف میومده پس چرا تابلو ورود ممنوع رو به خیابونی بود که من ازش داشتم میومدم!! ئه خاک بر سرت کنن الاغ تو داشتی ورود ممنوع می پیچیدی نه اون یارو :)))

ایمان، باور یا پیش زمینه های ذهنی،  شاید راهنماهای خوبی باشن ولی اصلا ابزار خوبی برای تصمیم گیری یا قضاوت های سریع نیستن... مشکل همیشه از جایی شروع آدمها مرز بین باورهای خودشون و حقیقتی که جلوی چشماشون در جریان هست رو نتونن تشخیص بدن

هیچ نظری موجود نیست: