بلیط باطله

بعضی وقتها که دیر می رسی ; مجبور می شوی با خودت رودررو شوی ... اون وقت می بینی که هیچ حرفی برای گفتن نداری برای همین سرت را می اندازی پایین و می زنی زیر گریه از خودت خجالت می کشی ...از همه آدمها حتی...

دیر رسیدم ٬ نه...من همیشه خدا دیر می رسیدم ... می دونم ... شرمنده

می دونی چیه ... همیشه خدا همین بوده... یک وقت هایی که باید کسی باشد ، هیچ کس نیست ... یک وقت هایی که باید یک کس ِ لعنتی ای باشد ، که بیاید بنشیند روبروت ... لام تا کام حرف نزند ... بگذارد تو بی صدا اشک بریزی و خالی شوی ... بعدش هم راهش را بگیرد و برود و پشت ِ سرش را هم نگاه نکند ،هیچ کس نیست...

اینجا هم همین شده سارا... بذار و برو... اینجا همه نگاه ها سرد و ترسناک شده ... سارا آدمهای اینجا حتی با خودشون هم قهرن ... اینجا شده شهر کینه ها ٬ انتقام ها ... شهر قلب های سنگی ...شهر آدمهایی که همه چی یادشون رفته ... شهر آدمهایی که خوب و بد رو گم کردن ... آدمهای این شهر و دیار حرمت شکن شدن سارا ... حتی ظهر عاشورا حرمت هم رو نگه نداشتن ... بذار و برو سارا ... من عادت کردم ; یعنی مجبورم که عادت کنم... اما تو بذار و برو ...

خدا پشت و پناهت سارا...

پ ن : خدایا رحم کن ... به من ... به آرمانم ... به باورهام ... به هدفم ... به خودت قسم درد داره ببینم تموم اینها سر یه سری بازی و ندونم کاری چند نفر جو زده بخواد نابود شه ... من از این تهمت ها خسته شدم

هیچ نظری موجود نیست: