جمعه های گلابدره

جمعه ها صبح با رفیقا جمع میشدیم و میرفتیم گلابدره...
خیلی خوش میگذشت...بعد از صبحونه گرد میشدیم دور هم و تک تک میودیم (میومدیم) وسط و صحبت می کردیم خاطره ٬ داستان کوتاه ٬ جک و جونور...خلاصه هر کسی یه چیزی می گفت ; اوایل ۳۰ ـــ ۴۰ نفر بیشتر نبودیم...

بعدها جمعمون رو خانوادگی کردیم ...هر هفته هر کسی تعداد بیشتری با خودش میاورد تا جائی که گروه مون حتی به ۳۰۰ ـــ ۴۰۰ نفر هم رسید.حرف زدن میون اون همه آدم کار راحتی نبود ...مخصوصا برای کسایی مثل من که وقتی بخوام تو یه جمعی صحبت کنم تا دلت بخواد تپق میزنم.سر همین قضیه اکثرا خودشون رو کنار می کشیدن...یه روز تصمیم گرفتم اولین نفر برم وسط...وقتی رفتم جلو...نفسم بند اومد...قلبم تند تند میزد...نمی دونی چه حالی داشتم...

ولی دیگه وسط جمع بودم...کاریش نمیشد کرد

اولین چیزی که گفتم این بود...((می دونم که قراره تو دلتون به تپق هام بخندین پس همین اولش با صدای بلند بخندین تا منم راحت بشم))...همه خندین...

بعد از اون روز دیگه تپق نزدم...یعنی زدما اما دیگه به چشم نمیومد...چون قبول کرده بودن که این سوتی دادنها جزئی از منه...

اصلا چه اشکالی داره وقتی ضعفی داری که نمی تونی پنهانش کنی ٬ اول از همه خودت عنوانش کنی...اول از همه خودت قبولش کنی...بعضی ها فکر میکنن اینجوری کوچیک میشن ... در صورتی که اشتباهه ... این جوری خودت رو پیدا می کنی...تا چیزی رو باور نکنی که تو وجودت هست چه طور می خوای اصلاحش کنی...

پ ن : فقط کاری رو که من کردم نکنید ... چون اون وقت همه انتظار دارن هر هفته اولین نفر بری جلو

هیچ نظری موجود نیست: