مواظب کوچه‌های تابستونی باش

از کوچه سرامد که می پیچیدین تو کوچه مون دومین در، خونه‌ی ما بود...
یادمه داداشمینا یه چند روزی رو از ارومیه برای تعطیلات تابستونی اومده بودن تهران... نزدیکای ظهر بود می خواستم برم نون بخرم که دیدم دقیقا نبش کوچه سرامد یه دخترکی سر به دیوار آروم داره گریه می کنه!! رفتم ببینم ماجرا چیه دیدم برادرزادمه... اولین حدسم این بود که بچه های محل اذیتش کردن... آخه اون موقع‌ها نظام آباد قلب بخش تولید مثل پایتخت بود... از در و دیوار بچه می ریخت جلو پات بسکه زیاد بودیم و ویلون توی کوچه ها

عصبانی و محکم ازش پرسیدم چرا داری گریه می کنی چی شده !! برگشت گفت خونه رو گم کردم... اینقدر از حدس و احتمالاتی که قبلش تو ذهنم چینده بودم خنده ام گرفته بود که خدا می دونه... فقط کافی بود دو قدم دیگه بر میداشت تا خونه رو ببینه اما بچه ام همونجا نا امید شده بود :))))

گذشت و گذشت و گذشت
تا اینکه دیشب به خودم اومدم دیدم دارن حنا میذارن دستش و کلی بساط برای فرستادنش به خونه بخت راه انداختند... میون بزن برقصمون یه هو یاد اون روز افتادم و دیگه مدام به این فکر میکردم دخترک چند بار دیگه تو زندگیش ممکنه سر نبش کوچه ها نفس کم بیاره و کمک بخواد... کی قراره اون لحظه جلوش سبز شه... ئه ئه ئه آدما چه همه خیلی زود بزرگ میشن

نمی دونم تو هم اون روز رو یادت مونده یا نه اما...
بزرگ شدنت مبارک زهرا

هیچ نظری موجود نیست: