شب نویسی

روزامون زود می گذشت …

میگذشت که خب اصن نمی فهمیدیم چی جوری میگذره همیشه یه دستمون پیک عرق بود و یه دستمون هم چسب آکواریوم … کارمون شده بود بالا بردن پیکا ، سلامتی گفتن ، عرق خوردن و قرنیز چسبوندن … آخر شبا هم با محسن یا مجید یکی یه بطری آب جو کش میرفتیم از بساط اوستامون ، میرفتیم لبه ساختمون بنیاد میشستیم و اینقدر مزمزه اش میکردیم تا چشامون سنگین شه…

اون روزها بهترین روزهای زندگیم بود … چون از بس میخوردیم و مست میکردیم که هیچ کدوم از جزئیاتاشونو یادم نیست … همه شون گنگ و مبهمن برام …

امروز پسر خالم اومده بهم میگه :

+ حاجی یه چی بگم گوش میکنی ؟

- چی ؟

+ببین من وانت گرفتم می خوام روزا برم کارتن جمع کنم … در آمدش خوبه … خاله میگه نمیری سر کار … بیا با هم کار کنیم … یه چی تو می بری ، یه چی من … به خدا خوبه بیا :))))))

پ ن : می خوام برگردم به اون روزا … یادم نمونه این روزا رو بهتره … سگ مستی مانع از کارتن جمع کردن نمیشه ولی درمون خوبیه برای آدمی که بچه گیاش دوست داشت خلبان بشه

پ ن : جدیدا این آخر شب نوشتنا خیلی داره بهم حال میده … خودمم و خود

هیچ نظری موجود نیست: