شب نویسی

زیاد پیش میاد که توی دور هم نشینی‌های خونوادگیمون حرف به جنگ و خاطرات داداشام بکشه

مخصوصا وقتی برادر وسطیم تو جمع باشه که دیگه رد خور نداره... از هر نوع جانبازی که بگین یه مقدارشو تجربه کرده و استعداد منحصر به فردی تو تعریف خاطرات داره... چنان دقیق جزئیات رو براتون تعریف می کنه که همه لحظات وقوع اون اتفاق رو حس می کنید... نمی دونم از کی مصیبت هایی که برادرام تو جنگ کشیدن ماهیتشون برای اعضای خانواده تغییر کرد و وقتی شروع می کنن به تعریف کردن بلاهایی که سرش اومده همه مون می خندیم... خودشون بیشتر از همه :)))

می خوام بگم دردها تا وقتی زنده ان که نخواین باورشون کنید... عمق فاجعه هر چه قدر که زیاد باشه یه روزی بالاخره آدما اون خلا رو پر می کنن و دیگه از اون به بعد دردها تبدیل میشن به یه خاطره برای سرگرم شدن تو شب نشینی ها یا نهایتا یه واقعه نوستال گونه برای لحظات خلوتی
فقط باید باورشون کرد

فکر کنم تنها استثناء توی این اصل، حس مادرانه است... توی جمع‌مون مادرم تنها کسیه که بعد از این همه سال هنوز که هنوزه وقتی میشینه پای این خاطره ها میتونی غم رو تو چهره اش ببینی و تیکه کلوم الهی مادرت بمیره براش مثل یه ذکر میشه

هیچ نظری موجود نیست: