آخریشون

محسن آخرین بازمانده از رفیقایی بود که خارج نت پیداشون کرده بودم و هنوز مجرد مونده بود
بچه ام مثل آدم رفت دنبال درس ... بعد درسش هم یه مقدار تونست وام جور کنه با برادرش شریک شد زدن تو کار فروش دستگاه صنعتی و یه دو سالی هم بود دنبال این بنده خدا خانمش بود تا دلشو به دست آورد و خلاصه از همین جنس دغدغه هایی که خیلی از آدما تو زندگیشون دارن

دیشب تو عروسیش هی خاطره ها و دغدغه هایی که با هم داشتیم مرور می کردم ومدام می رسیدم به اینجا که اوه پسر چه قدر دور شدم از اون موقع ها... چه غریب به نظرم میومد همه چی ... آدم اون سالها چی شد یه هو زندگیش پر شد از لینک و خبر و اکانت پشت اکانت

چی شد یه هو عامل گریه هام شد گاز اشک آور... غصه ام شد بند 350... دل تنگیام شد برای آدامایی که دی اکتیو کردن اکانتشونو...چی شد یه هو دلخوشیام شدن پست زدن... و فحش به این دو نقطه ستاره بازا و و و

همیشه فکر می کردم این فاصله بین آدما و نسل قبل و بعدشونه که مشکل ساز میشه ولی دیشب فهمیدم مشکل اصلی وقتی میاد سراغ آدم که فاصله بین خودش و خودش یه هو میاد جلو چشمش

هیچ نظری موجود نیست: