کاریش نمیشه کرد

به نام خدا
هی می نویسم...هی پاک می کنم...هی می نویسم آخرش ثبت موقت رو میزنم...هر چی با خودم کلنجار می روم...نمیشه که نمیشه
موندم که چرا تو تموم این سالها همه آدمهای توی زندگیم..."وقتی میگم همه"...
یعنی تموم آدمهای ریز و درشت ِ زندگیم

حتی یک لحظه هم نشده که از خاطرم پاک بشن...حتی یک لحظه...
اما...وقتی می خوام کسائی که یه عمر بازیگرهای داستان ِ زندگیم بودن بیارمشون میون این صفحه های سفید...همشون دود میشن میرن رو هوا... انگار همه اونها فقط و فقط برای من بازی می کردن...می کنن هم
انگار تموم اون شوری ها...تموم شیرینی ها و تلخی ها...تموم اون خنده ها ، گریه ها و بغض ها...

همه و همه فقط سهم دل من بوده و هست...کاریش هم نمی شه کرد



پ ن : از اعتراف کردن نمی ترسم...اما بازنده بودن واقعا سخته

هیچ نظری موجود نیست: