روز آخر

نوشته بود
"اگه بدونی ۲۴ ساعت از عمرت باقی مونده چی کار میکنی"

زیرش هم کلی کار خوب و قشنگ برای انجام دادن توی آخرین روز زندگیش نوشته بود...
آخرش هم گفته بود برام بنویس تو چی کار میکردی...هر کاری کردم نتونستم براش کامنت بزارم و بگم چه کارهایی می کردم...آخه می دونی چیه

هیچ وقت نتونستم حسش رو درک کنم...همیشه خدا مرگ برام یه معنیه دیگه داشته
مرگ برای من...توی باورهای ذهنم...یعنی یه لحظه...به اندازه یه پلک زدن...به اندازه یه داد زدن...شاید هم کمتر
نمیدونم کجا یا کی...اما میدونم که فقط می تونم یه لحظه قبل از مرگم رو حس کنم...مثل همه روزهایی که توی یه لحظه از بیخ گوشم گذشته و بهم چشمک زده...مثل اون روز تو اتوبان مدرس...یا مثل چند روز پیش رو پل حافظ...تو اون لحظه فقط یه چیز همه ذهنم رو پر میکنه...

"وای خدا ... مادرم ..."

به قول علیرضا (پرانتز)
همیشه فکر میکردم اگه یه ساعت با یه روحانی هم کلام بشم یا من اونو میکشم یا اون منو
ولی تو این دو روز که هم تختی ام یه حاجی بودکلی خندیدیم...خیلی باهال (با حال)بودفک نمیکردم آخوند به این باهالی(با حالی) هم وجود داشته باشهیزید معاویه مایکل جکسون هم میشناخت...

به قول بهار(بی ربط نوشت)
کجای این دنیا به خاطر دو تا عکس از دست تو برگه ترخیص بیمارستان مینویسن
رادیولوژی ۱.۰۰۰.۰۰۰ ریال

به قول غریبه(...)
خدایا تموم این لحظه ها رو با جون و دل قبول میکنم...اما منو تو بیمارستان ننداز

هیچ نظری موجود نیست: