سرخط...

این وقتهایی که اینطور خواب ازم فرار میکنه ها...دلم یه ذره میره اون قدیم.
به نظرم هیچ کسی نمیتونه گذشته رو واقعا بریزه دور. یعنی یه جایی انکار کنه که هیچ چیزی پشت سرش نبوده و نیست.بعد با خیال راحت از صفر شروع کنه.

من اگه هزار سال دیگه هم از شمشیری رد بشم، سر اون خیابون ناخودآگاه این ور اون ور رو میگردم که ببینمش... هزار سال دیگه هم خیابون یک طرفه جانبازان خیلی چیزها رو یادم میاره... هنوز وقتی یه پسرکی رو میبینم که محکم دست باباش رو گرفته تو خودم مچاله می شم...خودمم می دونم که تا ته دنیا این چیزا با من میان ها.چه بخوام چه نخوام ...

ولی این روزا دارم تمرین میکنم روزای رفته مثل قبل اذیتم نکنه. دارم تمرین میکنم بگذارم هر چقدر میخوان توی ذهنم مرور بشن اما باهاشون دیگه هی زجر نکشم.دارم سعی می کنم قبول کنم بعضی وقتها اشتباه کردم...تا بتونم خودم رو ببخشم و با خودم کنار بیام

این روزا اصلا کار مهمم اینه که هی فکر کنم و هی ورق بزنم و هی علامت بگذارم بین اتفاقات زندگیم. میدونم خیلی جاها رو باید نقطه بگذارم و از سر خط شروع کنم.مثلا بعضی از آدمها و اتفاقات رو میدونم باید بگذارم بین یه دایره. یعنی بودنشون از حالا به بعد ندیده گرفته میشه. اصلا بدون اینها هم میشد زندگی کرد.یعنی قرار نیست بیشتر از اون روزایی که بودن و وجودشون عذاب آور بوده، باشن و دیده بشن.

این روزا که هی ورق میزم بعضی آدمها رو میبینم که من هرچقدرم بخوام ندید بگیرمشون...بازم به چشم میان. اینا آدمایی هستن که اگه نبودن من الان اینی که هستم نبودم. اگه نبودن شکل زندگیم حتما فرق داشت...شاید یکی دیگه میشدم...خوبتر یا بدتر ، نمیدونم...اصلا هم نفهمیدم چی شد که وارد زندگیم شدن ولی آروم آروم خیلی روی من تاثیر گذاشتن...اینها رو نمیشه حذف کرد...

خلاصه این که افتادیم تو نخ فیلترینگ...نميخواهم به ماجراي گذشته فكر كنم. به خواستن‌ هام و به شرايطي كه ناكامم كرده بود...

اصلا بیا ته همه ماجراهايمان يك نقطه بزرگ بگذاریم

داستان جديدمان را از سرخط شروع كنيم...

بی ربط نوشت۱ : مثل اینکه سه ـــ چهار هفته دیگه خون نشین بمونیم ... همه کتابهایی که داشتم و خوندم... کتاب خوب سراغ دارین بگین... رمان فقط خواهشا نباشه ها...

بی ربط نوشت ۲ : جای همتون دیشب اینجا خالی بود...

آی یلدایی بود برای خودشااااا زمستون همه تون سفید و پاک

هیچ نظری موجود نیست: